پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱

ديروز عجب روزي بود، فكر كنم لااقل،‌3-4 كيلو لاغر شدم.
بابا اين خورشيد خانم عجب دست فرماني داره، من كه به صندلي ميخكوب شده بودم.‌ خوراك خوشيد خانم لايي كشيدن از وسط كاميونها و يك دستي رانندگي كردن هست، من كه جلو نشسته بودم، 2-3 دفعه نزديك بود خراب كاري كنم.
پينك و احسان هم اصلا به رانندگي كار نداشتند و با خيال راحت عقب نشسته بودند و براي هم قصه تعريف مي‌كردند.
موقع كه رسيديم، من تو صندلي گير كرده بودم و اصلا نمي‌تونستم از ماشين پياده بشم. باز خدا پدر و مادر اين بچه ها را بيامرزه، كه اومدند دست من را گرفتند و از صندلي بلندم كردند. واقعا سرم داشت گيج مي‌رفت.

هیچ نظری موجود نیست: