یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

انگار هر روز بايد، 1 اتفاق نا گواري ببينم
ديگه دارم خسته مي‌شم.
امروز داشتم از تو بزرگراه رد مي‌شدم، 1 دفعه ديدم تو اون سمت،‌پشت چراغ، يك پسر 24-25 ساله افتاده به جون يك بچه روزنامه فروش 12-13 ساله و همين جور داشت اون را مي‌زد. ملت هم همه تو ماشين نشسته بودند و با خونسردي اونها را نگاه مي‌كردند.
مي‌خواستم اون وسط نگهدارم، برم خدمت پسره برسم،‌ ولي ماشينها پشت سرم بودم و نمي‌تونستم وسط بزرگراه نگه دارم.
وقتي رسيدم شركت از خودم بدم مي‌امد. چون من هم مثل بقيه هيچ كمكي نكرده بودم.
نمي‌دونم داريم به كجا مي‌ريم.

هیچ نظری موجود نیست: