چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

راستش امروز 18 تير بود، دلم نيامد،‌كه در اين مورد هيچي ننويسم.
اون موقع‌ تقريبا 4-5 روز از صبح تا شب يا خوابگاه بودم،‌يا دانشكده. چقدر دنبال بچه‌ها كه برده بودند گشتيم.
هر روز بعد از ظهر،‌ليست گم شده‌ها را مرور مي‌كرديم، ببينيم كي هنوز پيدا نشده.
چند تا از بچه‌ها بعد از اينكه، ازاد شده بودند، مستقيم رفته بودند، شهرستان. براي همين تا آخرين روزها، اونها جز ليست گم شده ها بودند. چقدر بچه‌ها گشتند تا آدرس و تلفن شهرستان اونها را پيدا كردند و فهميديم سلامتند.
روز دوشنبه را هم هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. اون شب به زور دانشجوها را از دانشگاه بيرون كردند. از ساعت 6 بعد از ظهر گاز اشك‌اور بود كه مي‌انداختند توي دانشگاه و اينقدر گاز اشك اور زده بودند كه اصلا چشم، چشم را نمي‌ديد. در دانشگاه لوله شده بود. و بچه‌ها هر چيزي كه به دستشون مي‌رسيد آتش مي‌زدند.
كار ما اين بود، اونهايي كه از حال مي‌رفتند را بر مي‌داشتيم مي‌اورديم يا دانشكده هنرهاي زيبا يا مسجد دانشگاه. معمولا حال اونها كه بدتر بود مي‌برديم مسجد.
اونجا داشجوهاي پزشكي به شدت فعال بودند.
اونشب دقيقا 10 دقيقه به 10 بود كه جز آخرين نفرها از دانشگاه بيرون اومدم و به سمت كوي رفتم.
يادمه جلو پارك لاله 1 خانمي راه مي‌رفت، به هر كس كه مي‌رسيد، ميگفت: اي ملت بي غيرت،‌خجالت خجالت. اونموقع دوست داشتم سر اون خانم داد بزنم كه تو واقعا نفست از جاي گرمي بلند مي‌شه.
بگذريم كه اون شب، چون نگذاشتم 1 پسره 10-11 ساله وسط خيابان آتش روشن كنه، مي‌خواستند بگيرند من را بزنند.(يكي يقه من را گرفت، به بقيه گفت انصاره، بزنيمش؟!!، كه دور برياش گفتند، نه بابا اين پسره حتما از بچه‌هاي دفتر تحكيم هست. ولش كنيد بره.)
...
اون شب خيلي به من بد گذشت.
اون شب دوباره به كوي حمله كردند، ولي نمي‌دونم چي شد كه تو نيامدند. اگر مي‌امدند كه واقعا فاجعه پيش مي‌اومد، خيلي ها خودشون را آماده كرده بودند، كه اين دفعه اگر انصار اومدند تو كوي مقاومت كنند. دست يك سري از بچه‌ها كوكتل مولتوف بود. مي‌گفتند مرگ 1 بار شيون هم 1 بار.
پسره دانشجوي پزشكي كه چشمش را از دست داد.10 متر جلوتر از من ايستاده بود. رفت به سمت بيرون سنگ بزنه كه 1 نفر از پشت ميله‌ها به طرفش شليك كرد. من وقتي رسيدم بالا سرش، فكر مي‌كردم تمام مي‌كنه. خيلي وضعش بد بود.
اون شب خيلي از بچه‌ها از ترس اينكه باز حمله بكنند، و تو اتاق گير بكنند. تو اتاقاشون نرفتند.
دور ميدون كوي آتش روشن كرديم و تو آتش سيب زميني اينداختيم و به عنوان شام خورديم.
من كه اينقدر خسته بودم كه همونجا روي آسفالت خوابم برد.
...
عجب روزهايي بود. شايد 1 روز، كل ماجراها و اتفاقات اون چند روز را، از دفتر خاطراتم منتقل كردم اينجا.اون اتفاقات واقعا تجربه بزرگي براي من بود.

هیچ نظری موجود نیست: