چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

خب امروز بعد از حدود 7 روز دوباره اومدم سراغ بلاگم.
اين چند روز، واقعا برام سخت بود كه سراغ بلاگ نيام، نوشتن تو وبلاگ مثل يك عادت شده بود. و بايد 1 جوري، اين روزمرگي را عوض مي‌كردم.
تو هفته قبل،‌اتفاقات مهمي افتاد، كه اگر ترك بلاگ نكرده بودم،‌كلي روده درازي كرده بودم. حالا هرچي يادم مونده باشه را به طور خلاصه مي‌نويسم.

اول از همه نامه آقاي طاهري، كه هر كس، هر جور خواست اون را تفسير كرد، يكي گفت اين را خودش ننوشته، يكي گفت خيلي خوب كرده اين نامه را نوشته،‌يكي ديگه گفت:‌ چه غلطها؟
يك عده حمايت كردند، يك عده بر عليه‌اش تظاهرات كردند. يك روزنامه هم بخاطرش تعطيل شد.

تا اونجا كه من مي‌دونم، نامه را خود آقاي طاهري نوشته، چند تا از اصفهانيهايي كه ايشان را از سالهاي 51-52 مي‌شناختند، گفتند: كه اين نوشته، نثر خود آقاي طاهري هست.
الان اصلا حوصله ندارم در مورد اثرات نامه آقاي طاهري صحبت كنم.


جمعه يكي از نزديكترين دوستام از هلند زنگ زد. وقتي كه تو ماشين گوشي را برداشتم، انتظار شنيدن صداي هر كس را داشتم، الا اون.
چون صدا قطع و وصل ميِشد، قرار شد، شب زنگ بزنه خونمون.
شب كه زنگ زد، سير نشستيم صحبت كرديم، از نيم ساعتي كه داشتيم با هم حرف مي‌زديم، فقط حدود 6-7 دقيقه در مورد، وضعيت خودش صحبت كرديم، بعدش حدود 20 دقيقه فقط در مورد سياست و اتفاقات اين چند روز اخير صحبت كرديم. حالا قرار شده، 1 نامه مفصل براي اون بنويسم، و وضعيت را از ديد خودم توضيح بدم. شايد اون نامه را گذاشتم تو وبلاگ.
دوستم خيلي به آينده اميدوار بود، مي‌گفت من اينجا كه اومدم، تازه مي‌فهمم كه چقدر اينها با ما فرق مي‌كنند. مي‌گفت: اينها فقط جلو پاشون را مي‌بينند. و اصلا نمي‌توانند مانور بدهند. مثل يك اسبي مي‌مانند كه چشم بند زدند، و فقط جلو پاشون را مي‌توانند ببينند. مي‌گفت برنامه آنها كامل مشخصه، آرزوي خيلي از اونها اين هست، كه درسشون كه تمام شد، 1 موتور بگيرند و زنديگشون را بكنند. و ...
مي‌گفت: 1 مقاله توي يكي از روزنامه‌هاي محلي نوشته كه با همون 1 مقاله كلي معروف شده. كلي نامه و تلفن داشته. مي‌گفت:بردنش توي يك دانشگاه براشون صحبت كنه و ...
خلاصه اون شب كلي شارژ بودم. ياد 2 سال پيش افتادم، كه من اون هفته‌اي 3-4 روز همديگر را مي‌ديديم، و خيلي وقتها تا 1-2 مي‌نشستيم صحبت مي‌كرديم و بحث مي‌كرديم. راجع به همه چي.
خيلي دوست دارم كه اون را زودتر ببينم.


يكي از فاميلهاي نزديكم بيمارستان بستري شده،‌ خدا را شكر خطر رفع شده، ولي هنوز دكتر به اون اجازه مرخصي از بيمارستان را نداده.
چند روز پيش كه براي عيادت اون به بيمارستان رفته بودم، عموم هم اونجا بود، صحبت رسيد به آقاي طاهري، و اينكه اصلا كارش درست بوده يا نه و ...
عموم اون روز حرف جالبي زد، گفت:‌هر موقع ديديد، كسي حرف مي‌زنه، ببينيد، عملش چگونه است. ببينيد طرف واقعا تا حالا كار درست حسابي‌اي انجام داده، يا فقط خوب بلده حرفهاي گنده گنده بزنه. اگر طرف كار خوبي تو كارنامه‌اش داره، مي‌شه روي حرف اون حساب كرد،‌ ولي اگر نه، خيلي روي حرف اون حساب باز نكنيد.


پريروز بعداز ظهر، يكي از بچه‌ها دستگاهش خراب شده بود، با يكي از بچه‌ها رفتيم دنبال دستگاهش ببينيم، كه وضع دستگاهش چطور هست، اينقدر خيابانها شلوغ بود كه الكي كلي معطل شديم.فقط از سر خيابان فلسطين تا وليعصر 10 دقيقه پشت چراغ بوديم. تازه بعدش ساعت 8 ، با يكي ديگه قرار داشتم، كه با حدود 35 دقيقه تاخير به قرارم رسيدم. خودم خيلي ناراحت شدم. ولي تقريبا هيچ كاري از دستم بر نمي‌آمد. هيچ جور نمي‌تونستم به دوستم خبر بدم كه دير مي‌رسم. تازه بعدش هم بايد مي‌رفتم خانه عموم، اين بود كه پريشب حدود ساعت 1 رسيدم خانه. خسته مونده.


امروز بالاخره رفته مانيتورم را از دوستم گرفتم، چند روزه گرفته، گذاشته كنار مغازه‌اش، وقت نكرده بودم برم مانيتور را از اون بگيرم.
بالاخره، مانيتور قديمي من بعد از حدود 8 سال كه تقريبا شبانه روز براي من كار كرده بود.. بازنشسته شد. و از امروز يك مانيتور جديد. روي ميز من سبز شد.
اميدوارم كه اين مانيتور هم، تحمل مانيتور قبلي را داشته باشه.


امروز وقتي رفتم مانيتورم را بگيرم، 2 تا صحنه ديدم كه خيلي ناراحتم كرد.
اول - 1 خانمي كه قيافه خيلي مرتبي داشت و مانتو و روسري تنش بود،را ‌دم در پاساژ ديدم كه داره عروسكهاي دست‌ساز مي‌فروشه. خيلي ناراحت شدم، پيش خودم گفتم: توي اين شهر كلي خانواده آبرو دار هست، كه به خاطر آبروشون، با سيلي صورت خودشون را سرخ نگه مي‌دارند و حاضر نيستند هيچ كار خلاف اخلاقي بكنند. پيش خودم گفتم نمي‌دونم چرا خدا اينقدر اينها را امتحان مي‌كنه؟! ، اينها كي تو اين امتحانهاشون قبول مي‌شوند و ...
دوم- تو پاساژ يك كافي شاپ بود. كه توش پر از دختر و پسر بود. ميان اونها يك دختري بود، كه به نظر 15-16 ساله ميرسيد. اين دختره، ظاهرش خيلي شاداب بود. يك شلوار لي پاچه كوتاه پوشيده بود. و 1 مانتو تنش بود كه شايد 1-2 سانتي متر از پيراهن من بلندتر بود.
تو اون مدت كه من تو مغازه دوستم بودم، لااقل 3-4 دفعه از كافي شاپ اومد بيرون، هر دفعه با 2-3 تا پسر. يكم با اونها حرف مي‌زد يك دوري با اونها ميزد و دوباره مي‌رفت تو كافي شاپ. بازم دلم گرفت. ديدم بازم هيچ كاري نمي‌تونم بكنم.
يك زماني فكر مي‌كردم، قادرم هر كاري را انجام بدم. ولي تازگي دارم به اين نتيجه ميرسم كه تنهايي، از عهده انجام يك سري كارها عاجزم.
واقعا نمي‌دونم چي‌كار مي‌تونستم بكنم، شايد يك كار خوب اين باشه، كه منم مثل بقيه چشمام را ببندم و خودم را به كوري بزنم.
ولي مي‌دونم كه اين راه حلش نيست.


بعد از 7 روز فكر مي‌كنم كه خيلي حرف زدم. اميدوارم كه سر كسي را درد نياورده باشم.

هیچ نظری موجود نیست: