یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

از قبل قول داده بودم كه پنج شنبه برادر كوچيكم را ببرم بيرون هوا بخوره،‌ كه فرداش كه مي‌خواد بره سر جلسه كنكور، ‌حال و هواي بهتري داشته باشه. ولي مثل اينكه با دوستاش تو مدرسه قرار گذاشته بود،‌من هم فقط اون را تا دم مدرسه رسوندم.

بعدش رفتم دنبال هولمز، اصلا فكرش را نمي‌كرد من اون را پيدا كنم. بعد از اون بود كه به 2-3 نفر ديگه كه از قبل شماره داده بودند، شروع به زنگ زدن كردم،‌چقدر هماهنگ كردن 5 نفر آدم سخت هست. يكي تا ساعت 9:30 كار داشت. يكي ديگه دوستهاي زمان دبيرستانش هم به اون زنگ زده بودند و نمي‌دونست چي كار كنه و ...
يكي ديگه هم 2 دل بود كه تو اين گرما بياد بيرون يا نه؟
آخر سر يكي ديگه از بچه‌ها هم قبول كرد و 3 تايي راه افتاديم به سمت 1 جاي خنك.
چشمتون روز بد نبينه،‌ تو اونجاهاي خنك،‌همچين تو ترافيك گير كرديم و دود خورديم كه خنكي هوا از دماغمون در اومد.
اول حدود نيم ساعت تو كوچه پس كوچه‌هاي آصف،‌نزديك كاخ تو ترافيك گير كرديم. بعد هم كه تصميم گرفتيم بريم، دربند، 10-15 دقيقه هم اونجا گير كرديم. آخرش بي‌خيال اون بالا بالاها شديم و تصميم گرفتيم، به 1 كم پايين‌تر از اون هم بسازيم.
نمي‌دونم چي شد كه وسط راه صحبت از داستان لباس دكلته شد، كه تو كاپاچينو چاپ شده. دوستم گفت كه اين داستان واقعيت داره. و تا اونجا كه مي‌دونه، پريا 1 ساله كه از خانه بيرون نيامده.
وقتي اين صحبت را كرد، دلم خيلي گرفت. حتي موقع شام هم،‌همش تو اين فكر بودم كه چطور مي‌شه به پريا كمك كرد. ياد 4-5 سال پيش افتادم، كه توي 1 موسسه درس مي‌دادم. اونجا، يكي از شاگردام دختري بود كه، بعد از،‌فوت كردن يكي از نزديكاش، گردنش گرفته بود. و 15 سال از خانه بيرون نيامده بود. (اون موقع 31 سالش بود.) بعد از 15 سال كه از خانه اومده بود بيرون، انگار بال در آورده بود.
مي‌دونم كه براي پريا اون اتفاق خيلي دردناك بوده، ولي به نظرم بايد به زندگي برگرده و از عمرش استفاده كنه.
خيلي دوست دارم راهي پيدا بشه، كه بشه به اون كمك كرد.


بنده خدا دوستام، كه موقع برگشتن مجبور بودند، ‌رانندگي من را تحمل كنند.

هیچ نظری موجود نیست: