ساعت 6:30 بعداز ظهر بود، كه holmes اومد دم شركت ما، سوار ماشين من كه شد،ديد طبق معمول نوار Chris de burgh توي ضبط هست،به من گفت، نوار ابي تو ماشينت نداري، گفتم نه، گفت: بد نيست بعضي وقتها گوش كني. بعدش نوارهاي تو ماشين را زير رو كرد، بلكه 1 نوار بهتر پيدا بكنه.
يافتههاش به شرح زير بود.
1 عدد نوار حكومت نظامي،
2 عدد نوار ياني،93 و 99
1 عدد منتخب موسيقي كلاسيك
و در آخر 1 عدد نوار از رابرت مايلز (فكر كنم سيب وحشي)
بعد از اين جستجو بود، كه ترجيح داد،همين نوار كه تو ضبط هست به خوندن ادامه بده.
چند دقيقه بعد كه دوباره نگاهي به هولمز انداختم، ديدم كه كمربند را بسته و در عالم هپروت سير ميكنه.
نزديكهاي مقصد كه رسيديم، يك دفعه از خواب بيدار شد.
...
نزديك كوه بود كه ماشين استادم را ديدم. فكر ميكنم ماشينش تو تهران تك باشه، جلو 1 خانه پارك كرده بود. برگشتم به هولمز گفتم،موقع برگشتن حتما زنگ ميزنم. خيلي دلم براي اين استادمون تنگ شده.
اين دفعه اولش آرام داشتيم به سمت بالا ميرفتيم، كه يك پيرمرد قصد جلو زدن از ما را كرد. اين بود كه من ناخودآگاه سرعتم زياد شد. و به طبع من هولمز هم گازش را گرفت. تقريبا تا ايستگاه 1 را به حالت دو رفتيم بالا، تمام پاچه شلوارم خاكي شده بود. تو اون سر بالايي، تقريبا جفتمون از حال رفته بوديم، ولي براي اينكه نشون بديم، نفس كم نياورديم،باز ميدويديم.
تا اينكه خوشبختانه به ايستگاه رسيديم، اونجا بود كه سرعت خودمون را كم كرديم. و در حالي كه از صورت جفتمون، به صورت جويباري عرق جاري بود. روي 1 سكو ولو شديم.
يك كم كه نفسمون جا اومد تصميم گرفتيم برگرديم پايين،كه يك دفعه استادم را ديدم كه با دوستش داره از كوه مياد پايين.
موقع برگشتن با استادم صحبت ميكردم، و هولمز فقط شنونده بود.
در مورد آغاجاري صحبت كرديم، استادم عقيده داشت كه اين او يك كم تند رفته، اون نبايد اين صحبت را ميكرد.
برخورد با آغاجاري را هم خيلي درست نميدونست.
ميگفت: آغاجاري مثلا از بهترين فرزندان انقلاب هست، اينها كساني هستند كه ريختند سفارت آمريكا، از طرفي،از ديد خارجي، اون يك قهرمان جنگي هست، كسي هست كه تو جنگ شركت كرده و پاش را در راه وطنش داده. اگر اين شخص نتواند حرف خودش را بزنه،پس كي ميتونه تو اين كشور حرف بزنه؟
در مورد مراجع هم نظرش اين بود كه خود اينها اول از همه حرمت مراجع را شكوندند، قبل از انقلاب كسي جرات نميكرد به مراجع توهين كند،ولي وقتي خود اينها، اين گونه با آقاي منتظري و آقاي شريعتمداري برخورد كردند و به مرجعيت حمله كردند. ديگه نميتوانند بگويند كه چرا بقيه چنين رفتاري را ميكنند.
در مورد اين صحبت كرديم كه چرا روحانيت جايگاه خودش را ميان مردم از دست داده، يكي از دلايل عمده، اون جدا كردن خودشون از مردم بوده، استادم ميگفت بزرگترين اشتباهشون اين بود كه آمدند دادگاه ويژ روحانيت درست كردند،كاري كه طي 1000 سال گذشته در هيچ دورهاي اين اتفاق نيافتاد، و يكي از اين مراجع هم پيدا نشد كه به اون اعتراض كنه و بگه مردم،ما با شما هيچ فرقي نداريم،و بايد ما را هم مثل شما ها در يك دادگاه محاكمه كنند. ميگفت اگر يكي از اين ها عقلش ميرسيد و همچين حرفي ميزد، كلي محبوبيت روحانيها بين مردم بالا ميرفت.
در مورد حوزه صحبت كرديم، اينكه در حوزه كامپيوتر درس ميدهند
استادم عقيده داشت، كه تهاجم فرهنگي لاك ناخن خانمها، ماهواره نيست،تهاجم فرهنگي همين كامپيوتر و اينترنتي هست كه تو حوزه درس ميدهند هست.
اين چيزها، هست كه داره زيرآب روحانيت را ميزنه. و خودشون دارند اون را گسترش ميدهند.
دروس حوزه با منطق 0 و 1 بيگانه هست و اين منطق تمام حوزه را نابود ميكنه.
ديگه در مورد فلسفه و منطق تو حوزه صحبت كرديم، كه شايد بيش از 500-600 سال باشه كه تغييري در آن پيدا نشده، و اينها هنوز آنچه را كه پيشينيان گفتند را دارند درس ميدهند.
در مورد وضعيت آمريكا صحبت كرديم. و تحديدهاي آمريكا، در مورد اقتصاد آمريكا، بعد از 11 سپتامبر صحبت كرديم.
ميگفت، اونجا به سرعت در حال تغيير هست، من هر وقت كه ميرم اونجا، اينقدر تغيير ايجاد شده، كه نسبت به همه چيز غريبه هستم، ولي من الان بيش از 10 ساله كه ميام اينجا. اينجا تو اين مدت كوچكترين تغييري نكرده.
و ...
موقع برگشتن نوار همچنان روشن بود و من در تمام مسير به صحبتهايي كه بين خودم و استادم گذشته بود، فكر ميكردم، و هولمز كمربند را بسته بود و خوابيده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر