ديشب يك كتاب جديد از دوستم گرفتم، داستان جالبي بود.
تا ساعت 4:30 - 5 صبح داشتم اون را ميخوندم. كلي حال كردم. (بگذريم كه 1 جاهايي از داستان سانسور شده بود، يا كلي در اون ايهام به كار رفته بود. و بايد ذهن خلاق خودمان نتيجه ميگرفتيم.)
بجاش،امروز سر كار،خيلي خوابم ميآمد. 1جورايي كيف ديشبم،امروز از دماغم در اومد.
گاشكي خدا به غير از 24 ساعت شبانه روز، يك وقت اضافي هم براي اونايي كه ميخوان كتاب بخوانند در نظر ميگرفت. كه اينقدر دچار كمبود وقت نشوند.
(بازم داره بارون ميآد.)
سهشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر