چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

ديروز با چند تا از بچه‌ها،‌رفتيم يك جا جلسه.
يك آدم خيلي متشخص، هم اومده بود،‌براي ما صحبت كنه. همون اول‌هاي صحبتش بود، كه بچه‌ها يك دفعه زدند زير خنده. قاه قاه مي‌خنديدند. اون بنده خدا هم مونده بود،‌حاج و واج نگاهمون مي‌كرد.
ولي هر چي كه بود، بنده خدا هيچي نگفت، رفت خودش چايي ريخت آورد. تو اين فاصله هم بچه‌ها خودشون را جمع كردند. دوباره تا اومديدم شروع كنيم، هولمز به من زنگ زده. به هر حال اون جلسه تموم شد و همه چيز بخير گذشت.
اين خورشيدخانم هر دفعه كه ما را مي‌بره 1 دور بچرخونه، كلي به ما حال ميده. از بس لايي مي‌كشه، آدم از زندگي سير مي‌شه. پريشب همچين از بين 2 تا ماشين رد كرد، كه همه داشتيم سكته مي‌كرديم. يا يك جاي ديگه پا را گذاشت رو گاز، عين خيالش هم نبود كه كه چراغ قرمز هست، درست چند متري ماشين جلويي زد رو ترمز و ماشين را در چند سانتي متري ماشين جلويي نگه داشت، بعدش خيلي ريلكس برگشته به ما نگاه مي‌كنه مي‌گه، خوب بود؟
ديشب قيافه پينك فلويديش ديدني بود. بنده خدا چند كيلو لاغر شد. منم كه ديگه مثل ني قليون شدم. اگر 1 موقع ديديد كه من خيلي لاغر هستم، بدونيد تقصير كي هست.
ديشب رفتيم 1 جا شام بخوريم، يكي از دوستاي دوره دبيرستان را با خانمش و بچه‌اش ديدم. خيلي وقت بود نديده بودمش، چند دفعه رفته بودم كه ببينمش،‌ و لي محلش را پيدا نكرده بودم. كلي با هم خوش،‌بش كرديم. به من گفت تو هنوز ازدواج نكردي، و من مثل هميشه 1 ليخندي زدم و گفتم نه.
ديشب، يكي از بچه‌ها ديرش شده بود،‌ اون وقت من دلم براي اون شور مي‌زد. هر چي بود تمام شد ‌رفت.
امروز سر نهار جرياننامه سناي آمريكا نامه سناي آمريكا را براي همه تعريف كردم.
يكي گفت:‌اگر مردم ما نخواهند آمريكا تو كار ما دخالت كنه، چي كار بايد بكنيم. كه يكي از دوستام به خنده گفت: آقاي مهندس،‌مردم ما خيلي بدشون هم نميآد. كه آمريكا دخالت بكنه.
اين حرف رو كه دوستم گفت: اون آقاي مهندس يكم ساكت شد. بعد يك خاطره از سال 57 تعريف كرد.
مي‌گفت: اون موقع امام تو صحبتهاش مي‌گفت: شاه بره، ‌هر كس ديگه كه جاي اون بياد ايرادي نداره، حتي اگر به جاي شاه، ابن زياد بخواد بياد، باز بهتره.
الان هم مردم همين را مي‌گويند. مي‌گويند اين آخوندها بروند، هر كس ديگه كه به جاي اينها بياد،‌از اين آخوندها بهتر است.
و ...

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

ديشب يك كتاب جديد از دوستم گرفتم، داستان جالبي بود.
تا ساعت 4:30 - 5 صبح داشتم اون را مي‌خوندم. كلي حال كردم. (بگذريم كه 1 جاهايي از داستان سانسور شده بود، يا كلي در اون ايهام به كار رفته بود. و بايد ذهن خلاق خودمان نتيجه مي‌گرفتيم.)
بجاش،‌امروز سر كار،‌خيلي خوابم مي‌آمد. 1جورايي كيف ديشبم،‌امروز از دماغم در اومد.
گاشكي خدا به غير از 24 ساعت شبانه روز، يك وقت اضافي هم براي اونايي كه مي‌خوان كتاب بخوانند در نظر مي‌گرفت. كه اينقدر دچار كمبود وقت نشوند.

(بازم داره بارون مي‌آد.)
خدا بعضي وقتها خيلي هواي آدم را داره.
امروز بعد از ظهر 1 جا كار داشتم.
از چهار راه طالقاني كه رد شدم، ديدم يك صداي فيسي مي‌ياد،‌زدم كنارديدم ماشين پنچر شده.1 پين 10 سانتي متري رفته بود تو لاستيك، بقل و زير لاستيك را پاره كرده بود.
(لاستيك زاپاسم، چند وقت پيش پاره شده بود، ديگه بدرد نمي‌خوره بايد 1 لاستيك نو بخرم.)
خلاصه از ماشين كه پياده شدم، ديدم درست روبرو يك مغازه پنچرگيري هستم. خوشبختانه هم تويپ نو داشت،‌هم چسب مخصوص. (چون لاستيك پاره شده بود،‌حتما بايد اون را از داخل ميچسبوندم.)
سريع لاستيكم را عوض كرد. و من بكارم رسيدم.
فكرش را بكنيد اگر وسط بزرگراه اين اتفاق براي من افتاده بود. چي كار بايد مي‌كردم.
(يا بايد به يكي از پسر عموهام زنگ ميزدم بياد دنبالم، يا اينكه يكي از لاستيكها را كول مي‌گرفتم، مي‌رفتم يك ينچرگيري پيدا ميكردم، برمي‌گشتم.)
به هر حال، خدا خيلي هواي من را داشته كه درست جلو درمغازه پنچرگيري پنچر كردم.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

Wowبازم داره بارون مي‌اد.
من چقدر خنكي و طراوت بارون را دوست دارم.
يكي برام نوشته بود:

چرا آرزو كرده اي كه اتفاقي نيفته بابا به قول معروف دهنمون رو اين رژيم آخوندي كثافت سرويس كرد من كه خودم اگه تقي به توقي بخوره از اولين كساني هستم كه مي ريزم تو خيابون و هر چي كيهاني و رسالتي و آخوند دزد و فاسد هست رو ازشون انتقام 20 سال حكمتي رو كه منجر به عقب ماندن 200 ساله كشورم شده رو مي گيرم

راستش اگر اين اتفاق بيافته، فكر نمي‌كنم ‌وضع ما بهتر از الان بشه. ‌اگر خدايي نكرده روزي اينجا دوباره انقلاب بشه،‌ لااقل 200 سال ديگه هم مي‌ريم عقب. هر انتقامي، انتقام ديگري با خودش مي‌آره. 20 سال بعد دوباره 1 گروه ديگه پيدا خواهند شد. و مي‌خواهند انتقام خود را بگيرند.
آيا در اين سرزمين، كسي مثل نلسون ماندلا ظهور خواهد كرد،‌كه عفو عمومي اعلام كند؟!
آيا روزي ما به اين فهم و شعور خواهيم رسيد،‌كه با كشتن مشكلي حل نمي‌شود. و ...

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

خب امروز، بعد از مدتها حكمي كه از پيش براي اعضا نهضت صادر كرده بودند. را اعلام كردند. (تاريخ صدور حكم مال چند ماه قبل هست.)
نمي‌دونم دوباره چه خبر هست، ولي اين چند روزه دوباره كلي شلوغ شده. انگار يك كسايي نمي‌خوان مملكت به آرامش برسه.
تو همين چند روز مصاحبه با سيامك پورزند پخش كردند، بعد حكم نوروز را اعلام كردند، امروز هم حكم نهضتيها را اعلام كردند.
آقاي خامنه‌اي هم امروز رفته بود بالا منبر،و مي گفت: ديديد آنچه را كه من گفتم در مورد تهاجم فرهنگي درست در اومد.ديديد چطوري سيامك پورزند با اعترافاتش حرفهاي من را تاييد كرد و ... .
1 جوري اين حرف را زد كه انگار براي تاييد حرفهاي خودش، به اعترافات يك نفر نياز داشته كه اونم پيدا شده. (دلم براي آقاي پور زند مي‌سوزه،‌با اين سنش مجبورش كردند وارد اين بازي بشه. خدا براي هيچكس همچين روزي را نياره.)
صحبتهاي آقاي خامنه‌اي يك قسمت جالب ديگه هم داشت، اون هم اونجاي صحبتش كه:
"هر گاه احساس شود مديران قوای مجريه و قضاييه و يا نمايندگان مجلس، حرکتی را شروع کرده اند که موجب انحراف نظام از مسير اصلی خود خواهد شد، رهبری در مقابل آنها خواهد ايستاد."
در مقابل اين صحبت، نامه مجاهدين انقلاب اسلامي را هم بايد در نظر گرفت: كه از صحبتهاي بوش استقبال كرده بودند و اون را مثبت ارزيابي كرده بودند.
...
اوضاع داره خيلي شير تو شير مي‌شه.
اميدوارم كه اتفاقي نيافته.
خيلي وقت هست كه دوست دارم در مورد آزادي بنوسم،‌ (يك دفعه هم يك مطلب كوچيك نوشتم.) ولي نمي‌دونم چرا هر وقت مي‌خوام چيزي در اين مورد بنويسم قلمم خشك مي‌شه.
اميدوارم 1 روز برسه كه، وقتي مي‌خوام در اين مورد بنويسم، قلمم خشك نشه.
امروز بعد از ظهر با هولمز رفتيم 1 فيلم ديدم، بعدش هم قبل از اينكه بريم خانه 1 كم چرخ زدم كه بارون بگيره و تو بارون بيرون باشيم. عجب رگباري بود. يكم لاي پنجره باز بود،‌همه جونمون خيس شد. مجبور شديم پنجره را ببنديم تا خيس نشيم.
هوا اين چند روز خيلي خوب بوده، خدا كنه كه چند روز ديگه هم همينطوري بارون بياد.

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

ديروز کلي سرگردون بودم. بعداز ظهر، ازساعت ۱:۳۰ تا ساعت ۶ با يك نفر بحث مي‌کردم. باز خوبه که آخرش به يک نتايجي رسيديم. اگر غير از اين بود که کلاهمون بد جور مي‌رفت تو هم.


بعدش اومدم خانه ديدم هيچکس خانه نيست و من بيرون موندم. بعد از مدتي فهميدم که همه رفتند سينما و همه درها را قفل کردند.
بعد از اون تنهايي تا ساعت ۹:۱۵ تو خيابان‌ها مي‌گشتم. البته چون نهار نخورده بودم، رفتم آيتک ۱ ساندويچ گرفتم خوردم. (قبل از اينکه دوستم بره هلند، هميشه از اينجا غذا مي‌گرفتيم.) ديشب ياد اون افتادم و رفتم همونجا.
تازگي خيلي احساس تنهايي مي‌کنم. فکر مي‌کنم ظرفيت دلم پر شده، و هي پيغام خطا مي‌ده. منم که جرات ندارم که هيچ جا اون را خالي کنم. حتي به اينجا هم اعتماد ندارم و مجبورم خيلي اتفاقات را همچنان تو دلم حفظ کنم. وقتي وبلاگ بعضي‌ها را مي‌خونم و مي‌بينم چقدر راحت مي‌نويسند يا چقدر راحت سر هر قضيه‌اي گريه مي‌کنند و خودشون را خالي مي‌کنند، به اونها حسوديم ميشه.
سرشام بودم که برادرم زنگ زد و به من خبر داد كه رسيدند خانه و من برگشتم خانه ۱ چيزي برداشتم رفتم خانه عموم. (يکي داره ميره خارج، بايد يک چيزي براي پسرعموم مي‌فرستادم که با خودش ببره.) ساعت ۱۲ بود که رسيدم خانه.


نمي‌دونم، ديروز از دست ۱ نفر ناراحت شدم. شايد من بايد در رفتارم تجديد نظر کنم. شايد اين رفتار من که به دوستام خيلي توجه مي‌کنم درست نباشه، شايد درست نيست که من نمي‌خوام بين دوستام تفاوت جنسيتي قائل بشم و دوست دارم همه را به يک چشم نگاه کنم. به هر حال، ديروز حالم گرفته شد. فکر مي‌کنم يکي اين رفتار من را بد تعبير کرده و ... .


ديشب رفتم خانه عموم، با اين عموم خيلي حال مي‌کنم. اين عموم نسبت به بقيه عموها و عمه‌هام، زندگي معمولي‌تري داره. ولي هرکاري از دستش برمي‌اد براي شادي خانواده‌اش مي‌کنه.
۲ سال پيش ماشينش را فروخت، پسرش را فرستاد آمريکا که درس بخونه. پارسال هم يک خانه کوچک داشت، اون را فروخت. دخترش را براي ادامه تحصيل فرستاد آلمان. (بعضي از عموهام، از اين کار اون که دخترش را تنها فرستاد آلمان درس بخونه اصلا خوششون نيامد.) يکي از عموهام مي‌گفت: اگر مي‌رفت يک درس خاص مي‌خوند، اشکالي نداشت. ولي کي دخترش را براي تحصيل در رشته موسيقي مي‌فرسته خارج.
خود عموم حالا اجاره نشين هست. با اين وضعي که من مي‌بينم فکر نمي‌کنم حالا حالاها صاحب خانه بشه.

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۱

امشب عجب بادي سرگرفته، فكر كنم بازم بارون مي‌خواد بياد.
امروز بعد از ظهر يكي از بچه‌ها اومد يك خبر داغ داد، اونم اينكه روزنامه نوروز توقيف شد.
نمي‌دونم چرا تا الان كه ساعت 10:30 هست،‌هنوز تلويزيون اعلام نكرده. (حداقل من نشنيدم.)


ديشب به يك نفر، قولي دادم، كه براي خودم خيلي سخت بود. تا حالا به هيچ‌كس همچين قولي ندادم. نمي‌دونم چه مدت دوام مي‌اورم.
هميشه وقتي كسي را كار داشتم، يا مي‌خواستم،‌خيلي سريع طرف را پيدا مي‌كردم. جوري كه قبل از اينكه خود طرف بخواد به من تلفن و آدرس بده، من هم تلفن اون را داشتم، هم آدرس اون را. تو دانشكده، هر وقت كسي دنبال آدرس،‌تلفن يكي از بچه‌ها بود مي‌امد سراغ من. كه من معمولا هميشه جواب سربالا مي‌دادم. الان 2 ساله كه من دانشكده نرفتم، بازم بچه‌ها مي‌‌آن سراغ اين و اون را از من مي‌گيرند. همين چند وقت پيش يكي از بچه‌ها اومده بود به من، مي‌گفت برو ببين فلاني در چه وضعي هست، ازدواج كرده يا نه و ... . منم كه ديگه حوصله اين كارها را ندارم، جواب سربالا دادم.
حالا اين دفعه خواستم از روش معقولي كه بقيه استفاده مي‌كنند،‌استفاده بكنم. كه نتيجه‌اش اين قول شد. حالا فعلا بايد صبر كنم ببينم نتيجه اين قول چي‌ مي‌شه.


امروز رفته بودم كوه، وقتي كه رفتم پاركينگ خالي بود، از اونجا كه امروز تنها بودم، از همون اول با 2-3 نفر كورس گذاشتم كه همه را سوسك كردم. رفتم اون بالا يك چرخي زدم و اومدم پايين. جاتون خالي امروز هوا فوق‌العاده خالي بود. اون بالا ياد همه كردم.
حدود ساعت 8 بود كه من داشتم برمي‌گشتم. و جمعيت تازه داشتند مي‌آمدند بالا.
بابا اين ملت تو اين 2-3 هفته چقدر پيشرفت كردند. تا دلتون بخواد قيافه عجيب و غريب ديدم. به نظرم، اگر اينجور پيش بره،‌ تا 2-3 هفته ديگه تلخون مي‌تونه به آرزوش برسه. (البته همين حالا هم ممكنه كه بتونه به آرزوش برسه.)


شبي وقتي در خانه را باز كردم كه ماشين را بيارم تو
يك كاغذ A4 كه چهارتا شده بود را پشت در پيدا كردم. وقتي كه باز كردم ديدم يك نامه هست. متن نامه:

به نام صاحب شانس
با عشق همه چيز ممكن است

موقعي كه اين نامه را دريافت مي‌كنيد، كسي را كه دوست داريد ببوسيد و منتظر يك معجزه باشيد.(معلوم نيست اگر يكي مثل من، كسي را نداشته باشه، چيكار بايد بكنه.)
اين نامه براي خوش شانسي براي شما فرستاده شده‌است. نسخه اصلي در نيوانگلند مي‌باشد. اين نامه 9 بار در دنيا چرخيده است، شانس براي شما فرستاده شده است. ظرف مدت چهار روز پس از دريافت اين نامه شما خبر خوشي دريافت خواهيد نمود، به شرط اينكه شما هم به نوبه خود آنرا براي ديگران ارسال نماييد. اين شوخي نيست با ارسال آن شما خوش شانسي خواهيد آورد. و ...
اين نامه بايد ظرف 96 ساعت از دست شما خارج شود.
...

در ادامه يكسري از معجزات اين نامه آورده شده كه. فلاني 200 هزار دلار برنده شد، اون يكي چون اين نامه را مسخره كرد، كارش را از دست داد و ...
نمي‌دونم چرا تازگي، اينقدر از اين نامه‌ها مي‌آد دم خانمون. فكر مي‌كنيد چرا اين جور فكرها تو كشور ما اينقدر رشد مي‌كنه؟
چند روز پيش يكي از دوستام از مشهد برگشت.
از قسمت‌هاي جديد حرم تعريف مي‌كرد. و اينكه ملت چي كار مي‌كردند و ... مي‌گفت يك روز رفتم اون پايين ببينم كه چه خبره، ديدم يكي از اين خادمين با صداي خيلي قشنگ روزه مي‌خونه. وقتي رسيدم ديدم طرف روزه ضامن آهو را مي‌خونه.
كه آره آهو اومد پيش امام و به امام گفت: كه تو ضمانتم را بكن من برم به بچه‌هام سر بزنم و برگردم. امام هم ضمانت اون را مي‌كنه. صياد از همان اول به امام مي‌گه كه اين آهو بر نمي‌گرده.
خلاصه آهو دير مي‌كنه. صياد هي مي‌گه ديدي گفتم اين آهو برنمي‌گرده. و امام مي‌گه كه نه برمي‌گرده. اين آهو آهو خوبي هست و ...
بعد از مدتي آهو مي‌آد. با چشمهاي خيلي قرمز، كه انگار كلي گريه كرده.
امام از آهو مي‌پرسه، كه چرا دير كردي؟
آهو مي‌گه: من رفتم پيش بچه‌هام و خيلي سريع برگشتم، تو راه برگشت، ديدم 1 جا عزاداري جدت امام حسين هست. وقتي عزاداري را ديدم، اصلا قرارم را فراموش كردم و رفتم كه توي عزاداري شركت كنم، تو عزاداري بودم كه يك دفعه ياد قرارم افتادم و ديدم كلي دير شده و خودم را سريع رسوندم. ببخشيد كه دير كردم و ...
دوستمون به اينجاي داستان كه رسيد، همه خشكمون زد. و شروع كرديم با تعجب هم ديگر را تماشا كردن.
آخه چرا بعضي‌ها براي اينكه گريه 1 عده را در بيارند، اينقدر پياز داغ هر داستاني را زياد مي‌كنند و اون را به هر شكلي كه مي‌خوان در مي‌اورند.
الان كه اين همه كتاب و وسايل ضبط و ذخيره اطلاعات هست،‌ اين داستانها اينطوري تحريف مي‌شوند، حالا خودتون حساب بكنيد اون موقع كه هيچ كس سواد خواندن و نوشتن نداشته و هيچ‌كدام از اين وسايل وجود نداشته چقدر تحريف به وجود مي‌آمده.

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

باز باران با ترانه با گوهرهاي فروان مي‌خورد بر بام خانه
...
اين هولمز هم تصادف كرد. هر چي نصحيتش كردم به گوشش نرفت كه نرفت،‌تازه براي من كري هم مي‌خوند. اميدوارم از اين به بعد بيشتر مراعات كنه و ديگه دچار چنين مشكلي نشه.

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

5 شنبه رفته بودم شركت يكي از دوستام. تا من را ديد كلي به من خنديد، گفت: رها تو هنوز آدم نشدي، من يكم جا خوردم، گفت آخه تو هنوز ياد نگرفتي كه با شلوار پارچه‌اي كفش كتوني نمي‌پوشند. البته آدم مثل تو كه نه دوست دختر داشته باشه و نه به فكر زن گرفتن، بهتر از اين نمي‌شه.
منم طبق معمول فقط 1 لبخند زدم.
اون روز كلي نشستيم صحبت كرديم. راجب محافظه كارها
و انها را 3 دسته كرديم. كه 2 دسته انها شكست خوردند و از گردونه خارج شدند. الان دسته سوم و قويترين گروهشون وارد شده. و ...
بعد از ظهر با يكي از بچه‌ها رفتيم كه لباس بگيريم. من هم هوس كرده بودم 1 شلوار جين بگيرم. دوستم برگشت به من گفت: تو كه شلوار جين نمي‌پوشي، منم براي اينكه تو ذوقش نخوره از خريدن منصرف شدم.


جمعه از وقتي كه از خواب بلند شدم اصلا حالم خوب نيست.
به شدت سرم و دلم درد مي‌كنه
مي‌خواستم راجب راهپيمايي بنويسم. به نظرم مي‌آد كه اينها خيلي احمقانه خودشون دارند، موقعيت خودشون را خراب مي‌كنند.
نمي‌دونم از اون جمعيتي كه اومده چند درصدشون نامه بوش را خوندند. من كه بعيد ميدونم 1 درصدشون هم اون را خونده باشند.
چهارشنبه 26/04/81
امروز از صبح سرم درد مي‌كرد، با خودم هم لج كرده بودم كه قرص نخورم، عصري هم 2 تا كار داشتم كه حسابي مخم تليت شد. ساعت 5:15 بود كه از شركت اومدم بيرون،‌اولش مي‌خواستم برم كوه، كفشم هم پوشيده بودم، منتها دوست داشتم جلسه دفاع پينك هم برم، روز قبلش كه با اون صحبت كردم، خيلي نا اميد بود، مي‌گفت خيلي بگيرم، 14-15 هست. به اون گفتم تو ديگه نمي‌خواد خالي ببندي. من مطمئنم كه 20 مي‌شي،‌البته 20 كه نه ولي 18-19 حتما مي‌شي. ولي پينك بازم حرف خودش را مي‌زد، و مي‌گفت چون الان 1 سال از نوشتن پايان نامه من گذشته. من خيلي از پايان نامه‌ام چيزي يادم نيست براي همين خيلي اميد ندارم كه نمره‌خوبي بگيرم..
ساعت 5:50 براي اينكه حداقل ببينم دانشگاهشون كجاست مي‌رم جلو دانشگاهشون،‌كه پينك و خورشيد خانم را ميبينم كه چند تا دسته گل دستشون هست.و مي‌خوان برند تو. مي‌خوام بهانه سر درد بيارم كه همينجا قضيه را تمام كنم. ولي خب تو كيف خورشيد خانم سريع 1 قرص سر درد پيدا ميِ‌شه. منم آدم كنجكاو، دوست دارم ببينم آخرش پينك چند مي‌شه.
رفتم 1 دوري زدم كه يكم سرم آرام بشه، ساعت حدود 6:10 دقيقه بود كه رفتم توي دانشگاه، به علت اينكه همون لحظه، يك نفر ديگه در حال دفاع بود، همه وسط سالن ايستاده بودند. نكته جالب تو اين لحظه اين بود كه پينك قرار بود دفاع بكنه، ولي اين خورشيد خانم بود كه به شدت مضطرب بود و به وقول خودشان Nervous بود.
بالاخره 1 كلاس ديگه پيدا مي‌كنند و جلسه دفاع توي اون برگزار مي‌شه.
از نكات جالب اين كلاس اين بود كه ما كه در آخر كلاس نشسته بوديم، انگار در آن واحد در جلسه دفاع 2 نفر شركت مي‌كرديم. هم پينك، هم دوستش، كه در كلاس بغلي در حال دفاع بود،‌(انگار جنس ديوارها از كاغذ بود.) جلسه دفاع بخوبي برگزار شد و پينك به خوبي دهن داور را سرويس كرد. (به جايي كه استاد، از پينك بپرسه،‌پينك از اونها مي‌پرسيد. ) اين را هم بگم كه تا حدود ساعت 6:50 دقيقه، از اقصي نقاط ايران براي ديدن جلسه دفاع پينك مي‌امدند، به نحوي كه اواخر جلسه ديگه جاي خالي باقي نمانده بود.
بعد از اعلام نمره ( 18.5 با درجه عالي) از سوي استادها، و تبريك و روبوسي با پينك. پينك تازه يادش افتاده كه نمره‌اش كمه و با ناراحتي ميگفت به من كم دادند! (اين هموني هست كه مي‌گفت 14 بيشتر نمي‌شم‌ها.)
بعد از كتك خوردن يكي از بچه‌ها توسط خورشيد خانم. كه به خورشيد خانم گفته بود ... به سمت برج آرين روان شديم.
اونجا هم جاتون خالي، پينك حسابي ما را خجالت داد و ما هم در عوض با رفتارمون صاحب رستوارن را خجالت زده كرديم.
فكر كنم اگر چند دقيقه ديگه اونجا مي‌نشستيم، ما 10 نفر را با .... بيرون مي‌كردند.
(1 تجربه، هر وقت خواستيد جلو سيگار كشيدن بعضي ها را بگيريد، بهتر است به بهانه بازي با فندك، 2 دفعه فندكشون را روشن كنيد تا گازش تمام بشه)
بعد از اين برنامه، ما چند نفر از جان گذشته، كه وصيت‌نامه خودمان را قبلا آماده كرده بوديم. سوار ماشيني شديم كه رانندگي اون با خورشيدخانم بود.
من هنوز نمي‌دونم چطوري صاحب ماشين راضي به اين كار شده بود و ماشين خودش را در اختيار خورشيدخانم گذاشته بود.
همون اول كه خورشيدخانم از باند كناره اومد توي باند وسط، نزديك بود زير 1 اتوبوس بريم. ولي خورشيد خانم بدون كمترين توجهي به اتوبوس، فقط پا را گذاشت روي گاز و اتوبوس را رد كرد.
1 كم كه رفتيم جلوتر، پينك زد زير آواز و يك آهنگ كه اسمش را نمي‌دونم شروع كرد بخوندن. اين وسط خورشيد خانم هم مي‌خواست در حين رانندگي اون را همراهي كنيد. حالا وضعيت من ديدني بود. با دست راستم، در را چسبيده بودم، دست چپم هم گذاشته بودم پشت صندلي خورشيد خانم، كمربندم را هم محكم بسته بودم. وقتيوارد همت شديم. اوضاع حسابي قمر در عقرب شده بود. پينك و خورشيد خانم الويس مي‌خواندند. و خيلي به ماشينها دور بر كاري نداشتند. من هم تمام حواسم به اين بود، كه در اطراف ماشين چي مي‌گذره. خوشبختانه همين موقع، يادمون اومد،‌ماشين ضبط داره. و ...
ديگه بعد از عبور از همت، تقريبا اتفاق خاصي نيافتاد غير از 1 جا كه خورشيد خانم داشت با سرعت 110 كيلومتر مي‌رفت.
كه 1 دفعه تو اون سرعت شروع به حركت مارپيچي كرد. واقعا نميدونيد تو اون لحظه چي بر من گذشت. (پينك و احسان كه توي اون لحظه داشتند مخ هم ديگر را تيليت مي‌كردند و اصلا حواسشون به دور و اطراف نبود. )
بالاخره ساعت 10 بود كه رسيديم اكباتان، و تازه اون موقع به پيشنهاد پينك تصميم گرفتيم قدم بزنيم. من به كمك بچه‌ها از ماشين پياده شدم. واقعا ضعف كرده بودم.
به هر حال هر چي بود، بعد از همه اون لايي‌هايي كه خورشيد خانم تو بزرگراه نيايش كشيد و من سانسور كرد و اينجا نگفتمم و اتفاقاتي كه افتاد. ما اون شب همگي صحيح و سالم به خونه هامون رسيديم.
با همه اون اتفاقاتي كه اونشب براي من افتاد، به من كه خيلي خوش گذشت، تازه سردردم هم خوب شده بود. (احتمالا يادم رفته بود.)

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱

ديروز عجب روزي بود، فكر كنم لااقل،‌3-4 كيلو لاغر شدم.
بابا اين خورشيد خانم عجب دست فرماني داره، من كه به صندلي ميخكوب شده بودم.‌ خوراك خوشيد خانم لايي كشيدن از وسط كاميونها و يك دستي رانندگي كردن هست، من كه جلو نشسته بودم، 2-3 دفعه نزديك بود خراب كاري كنم.
پينك و احسان هم اصلا به رانندگي كار نداشتند و با خيال راحت عقب نشسته بودند و براي هم قصه تعريف مي‌كردند.
موقع كه رسيديم، من تو صندلي گير كرده بودم و اصلا نمي‌تونستم از ماشين پياده بشم. باز خدا پدر و مادر اين بچه ها را بيامرزه، كه اومدند دست من را گرفتند و از صندلي بلندم كردند. واقعا سرم داشت گيج مي‌رفت.

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

خب امروز بعد از حدود 7 روز دوباره اومدم سراغ بلاگم.
اين چند روز، واقعا برام سخت بود كه سراغ بلاگ نيام، نوشتن تو وبلاگ مثل يك عادت شده بود. و بايد 1 جوري، اين روزمرگي را عوض مي‌كردم.
تو هفته قبل،‌اتفاقات مهمي افتاد، كه اگر ترك بلاگ نكرده بودم،‌كلي روده درازي كرده بودم. حالا هرچي يادم مونده باشه را به طور خلاصه مي‌نويسم.

اول از همه نامه آقاي طاهري، كه هر كس، هر جور خواست اون را تفسير كرد، يكي گفت اين را خودش ننوشته، يكي گفت خيلي خوب كرده اين نامه را نوشته،‌يكي ديگه گفت:‌ چه غلطها؟
يك عده حمايت كردند، يك عده بر عليه‌اش تظاهرات كردند. يك روزنامه هم بخاطرش تعطيل شد.

تا اونجا كه من مي‌دونم، نامه را خود آقاي طاهري نوشته، چند تا از اصفهانيهايي كه ايشان را از سالهاي 51-52 مي‌شناختند، گفتند: كه اين نوشته، نثر خود آقاي طاهري هست.
الان اصلا حوصله ندارم در مورد اثرات نامه آقاي طاهري صحبت كنم.


جمعه يكي از نزديكترين دوستام از هلند زنگ زد. وقتي كه تو ماشين گوشي را برداشتم، انتظار شنيدن صداي هر كس را داشتم، الا اون.
چون صدا قطع و وصل ميِشد، قرار شد، شب زنگ بزنه خونمون.
شب كه زنگ زد، سير نشستيم صحبت كرديم، از نيم ساعتي كه داشتيم با هم حرف مي‌زديم، فقط حدود 6-7 دقيقه در مورد، وضعيت خودش صحبت كرديم، بعدش حدود 20 دقيقه فقط در مورد سياست و اتفاقات اين چند روز اخير صحبت كرديم. حالا قرار شده، 1 نامه مفصل براي اون بنويسم، و وضعيت را از ديد خودم توضيح بدم. شايد اون نامه را گذاشتم تو وبلاگ.
دوستم خيلي به آينده اميدوار بود، مي‌گفت من اينجا كه اومدم، تازه مي‌فهمم كه چقدر اينها با ما فرق مي‌كنند. مي‌گفت: اينها فقط جلو پاشون را مي‌بينند. و اصلا نمي‌توانند مانور بدهند. مثل يك اسبي مي‌مانند كه چشم بند زدند، و فقط جلو پاشون را مي‌توانند ببينند. مي‌گفت برنامه آنها كامل مشخصه، آرزوي خيلي از اونها اين هست، كه درسشون كه تمام شد، 1 موتور بگيرند و زنديگشون را بكنند. و ...
مي‌گفت: 1 مقاله توي يكي از روزنامه‌هاي محلي نوشته كه با همون 1 مقاله كلي معروف شده. كلي نامه و تلفن داشته. مي‌گفت:بردنش توي يك دانشگاه براشون صحبت كنه و ...
خلاصه اون شب كلي شارژ بودم. ياد 2 سال پيش افتادم، كه من اون هفته‌اي 3-4 روز همديگر را مي‌ديديم، و خيلي وقتها تا 1-2 مي‌نشستيم صحبت مي‌كرديم و بحث مي‌كرديم. راجع به همه چي.
خيلي دوست دارم كه اون را زودتر ببينم.


يكي از فاميلهاي نزديكم بيمارستان بستري شده،‌ خدا را شكر خطر رفع شده، ولي هنوز دكتر به اون اجازه مرخصي از بيمارستان را نداده.
چند روز پيش كه براي عيادت اون به بيمارستان رفته بودم، عموم هم اونجا بود، صحبت رسيد به آقاي طاهري، و اينكه اصلا كارش درست بوده يا نه و ...
عموم اون روز حرف جالبي زد، گفت:‌هر موقع ديديد، كسي حرف مي‌زنه، ببينيد، عملش چگونه است. ببينيد طرف واقعا تا حالا كار درست حسابي‌اي انجام داده، يا فقط خوب بلده حرفهاي گنده گنده بزنه. اگر طرف كار خوبي تو كارنامه‌اش داره، مي‌شه روي حرف اون حساب كرد،‌ ولي اگر نه، خيلي روي حرف اون حساب باز نكنيد.


پريروز بعداز ظهر، يكي از بچه‌ها دستگاهش خراب شده بود، با يكي از بچه‌ها رفتيم دنبال دستگاهش ببينيم، كه وضع دستگاهش چطور هست، اينقدر خيابانها شلوغ بود كه الكي كلي معطل شديم.فقط از سر خيابان فلسطين تا وليعصر 10 دقيقه پشت چراغ بوديم. تازه بعدش ساعت 8 ، با يكي ديگه قرار داشتم، كه با حدود 35 دقيقه تاخير به قرارم رسيدم. خودم خيلي ناراحت شدم. ولي تقريبا هيچ كاري از دستم بر نمي‌آمد. هيچ جور نمي‌تونستم به دوستم خبر بدم كه دير مي‌رسم. تازه بعدش هم بايد مي‌رفتم خانه عموم، اين بود كه پريشب حدود ساعت 1 رسيدم خانه. خسته مونده.


امروز بالاخره رفته مانيتورم را از دوستم گرفتم، چند روزه گرفته، گذاشته كنار مغازه‌اش، وقت نكرده بودم برم مانيتور را از اون بگيرم.
بالاخره، مانيتور قديمي من بعد از حدود 8 سال كه تقريبا شبانه روز براي من كار كرده بود.. بازنشسته شد. و از امروز يك مانيتور جديد. روي ميز من سبز شد.
اميدوارم كه اين مانيتور هم، تحمل مانيتور قبلي را داشته باشه.


امروز وقتي رفتم مانيتورم را بگيرم، 2 تا صحنه ديدم كه خيلي ناراحتم كرد.
اول - 1 خانمي كه قيافه خيلي مرتبي داشت و مانتو و روسري تنش بود،را ‌دم در پاساژ ديدم كه داره عروسكهاي دست‌ساز مي‌فروشه. خيلي ناراحت شدم، پيش خودم گفتم: توي اين شهر كلي خانواده آبرو دار هست، كه به خاطر آبروشون، با سيلي صورت خودشون را سرخ نگه مي‌دارند و حاضر نيستند هيچ كار خلاف اخلاقي بكنند. پيش خودم گفتم نمي‌دونم چرا خدا اينقدر اينها را امتحان مي‌كنه؟! ، اينها كي تو اين امتحانهاشون قبول مي‌شوند و ...
دوم- تو پاساژ يك كافي شاپ بود. كه توش پر از دختر و پسر بود. ميان اونها يك دختري بود، كه به نظر 15-16 ساله ميرسيد. اين دختره، ظاهرش خيلي شاداب بود. يك شلوار لي پاچه كوتاه پوشيده بود. و 1 مانتو تنش بود كه شايد 1-2 سانتي متر از پيراهن من بلندتر بود.
تو اون مدت كه من تو مغازه دوستم بودم، لااقل 3-4 دفعه از كافي شاپ اومد بيرون، هر دفعه با 2-3 تا پسر. يكم با اونها حرف مي‌زد يك دوري با اونها ميزد و دوباره مي‌رفت تو كافي شاپ. بازم دلم گرفت. ديدم بازم هيچ كاري نمي‌تونم بكنم.
يك زماني فكر مي‌كردم، قادرم هر كاري را انجام بدم. ولي تازگي دارم به اين نتيجه ميرسم كه تنهايي، از عهده انجام يك سري كارها عاجزم.
واقعا نمي‌دونم چي‌كار مي‌تونستم بكنم، شايد يك كار خوب اين باشه، كه منم مثل بقيه چشمام را ببندم و خودم را به كوري بزنم.
ولي مي‌دونم كه اين راه حلش نيست.


بعد از 7 روز فكر مي‌كنم كه خيلي حرف زدم. اميدوارم كه سر كسي را درد نياورده باشم.

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

راستش امروز 18 تير بود، دلم نيامد،‌كه در اين مورد هيچي ننويسم.
اون موقع‌ تقريبا 4-5 روز از صبح تا شب يا خوابگاه بودم،‌يا دانشكده. چقدر دنبال بچه‌ها كه برده بودند گشتيم.
هر روز بعد از ظهر،‌ليست گم شده‌ها را مرور مي‌كرديم، ببينيم كي هنوز پيدا نشده.
چند تا از بچه‌ها بعد از اينكه، ازاد شده بودند، مستقيم رفته بودند، شهرستان. براي همين تا آخرين روزها، اونها جز ليست گم شده ها بودند. چقدر بچه‌ها گشتند تا آدرس و تلفن شهرستان اونها را پيدا كردند و فهميديم سلامتند.
روز دوشنبه را هم هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. اون شب به زور دانشجوها را از دانشگاه بيرون كردند. از ساعت 6 بعد از ظهر گاز اشك‌اور بود كه مي‌انداختند توي دانشگاه و اينقدر گاز اشك اور زده بودند كه اصلا چشم، چشم را نمي‌ديد. در دانشگاه لوله شده بود. و بچه‌ها هر چيزي كه به دستشون مي‌رسيد آتش مي‌زدند.
كار ما اين بود، اونهايي كه از حال مي‌رفتند را بر مي‌داشتيم مي‌اورديم يا دانشكده هنرهاي زيبا يا مسجد دانشگاه. معمولا حال اونها كه بدتر بود مي‌برديم مسجد.
اونجا داشجوهاي پزشكي به شدت فعال بودند.
اونشب دقيقا 10 دقيقه به 10 بود كه جز آخرين نفرها از دانشگاه بيرون اومدم و به سمت كوي رفتم.
يادمه جلو پارك لاله 1 خانمي راه مي‌رفت، به هر كس كه مي‌رسيد، ميگفت: اي ملت بي غيرت،‌خجالت خجالت. اونموقع دوست داشتم سر اون خانم داد بزنم كه تو واقعا نفست از جاي گرمي بلند مي‌شه.
بگذريم كه اون شب، چون نگذاشتم 1 پسره 10-11 ساله وسط خيابان آتش روشن كنه، مي‌خواستند بگيرند من را بزنند.(يكي يقه من را گرفت، به بقيه گفت انصاره، بزنيمش؟!!، كه دور برياش گفتند، نه بابا اين پسره حتما از بچه‌هاي دفتر تحكيم هست. ولش كنيد بره.)
...
اون شب خيلي به من بد گذشت.
اون شب دوباره به كوي حمله كردند، ولي نمي‌دونم چي شد كه تو نيامدند. اگر مي‌امدند كه واقعا فاجعه پيش مي‌اومد، خيلي ها خودشون را آماده كرده بودند، كه اين دفعه اگر انصار اومدند تو كوي مقاومت كنند. دست يك سري از بچه‌ها كوكتل مولتوف بود. مي‌گفتند مرگ 1 بار شيون هم 1 بار.
پسره دانشجوي پزشكي كه چشمش را از دست داد.10 متر جلوتر از من ايستاده بود. رفت به سمت بيرون سنگ بزنه كه 1 نفر از پشت ميله‌ها به طرفش شليك كرد. من وقتي رسيدم بالا سرش، فكر مي‌كردم تمام مي‌كنه. خيلي وضعش بد بود.
اون شب خيلي از بچه‌ها از ترس اينكه باز حمله بكنند، و تو اتاق گير بكنند. تو اتاقاشون نرفتند.
دور ميدون كوي آتش روشن كرديم و تو آتش سيب زميني اينداختيم و به عنوان شام خورديم.
من كه اينقدر خسته بودم كه همونجا روي آسفالت خوابم برد.
...
عجب روزهايي بود. شايد 1 روز، كل ماجراها و اتفاقات اون چند روز را، از دفتر خاطراتم منتقل كردم اينجا.اون اتفاقات واقعا تجربه بزرگي براي من بود.
امروز بعد از ظهر با يكي از دوستام، كلي به حكم خرداديان خنديديم.
واقعا بعضي از اينها، چقدر احمق هستند، و آخرم اين حماقتشون هست كه يك روز كار دست اينها مي‌ده.
يكي از بندهاي محكوميت آقاي خرداديان، 10 سال اقامت اجباري در ايران بود.
آخه يكي نيست،‌به اينها بگه كه معني نداره، يك نفر ايراني محكوم بشه كه 10 سال در ايران اقامت كنه. و از اون بالاتر اينكه با اين حكم، ‌قاضي تاييد كرده كه ايران مثل يك زندان مي‌مونه.
واقعا اگر عقل نباشه، جان در عذابه.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

امروز سر نهار،‌ بحث اصلي،‌سر صحبتهاي ديشب شهردار و اصغرزاده بود.
من كه نديدم، ولي اين دوستم كه ديده بود، مي‌گفت: اين اصغرزاده فقط شلوغ مي‌كرد، و داد و بيداد، اصلا منطقي صحبت نمي‌كرد.
يكي مي‌گفت: اگر اين بابا واقعا مدرك داشت، لازم نبود كه اين همه سر و صدا بكنه.
من از اين اصغرزاده اصلا خوشم نمي‌آد. نمي‌دونم چرا به اين مرد، مشكوكم. تو اين 1-2 سال اخير، صدا و سيما هميشه با اين عضو شوراي شهر صحبت مي‌كنه،و اين هم هر دفعه تا مي‌تونه به شهرداري گير مي‌ده. و هي خودش را به مردم مي‌چسبونه.
به نظر مي‌رسه، كه اون را مي‌خوان براي 1 كاري علمش كنند.


آخر نهار، به 1 نتيجه نسبي رسيديم، اون هم اينكه،‌ اگر بهترين و پاكترين آدم هم بياد، تو كشور ما بخواد، 1 كار خوب انجام بده، اينقدر براش حرف در مي‌اورند و اينقدر براش مانع مي‌تراشند. كه اصلا نتونه كاري انجام بدهو
احتمالا، به ازا هر روز كارش، 1 هفته به سلابه مي‌كشنش.


امروز بعد از ظهر بازم جلسه هيئت مديره بود و من باز اونجا تك و تنها افتاده بودم. وقتي كه بعد از 2 ساعت از جلسه اومدم بيرون سر درد گرفته بودم. اينجا بايد خيلي با سياست و فكر صحبت كنم،‌تا بتونم حرفم را به كرسي بنشونم.


بعد از جلسه 1 سر رفتم برج آرين،‌بلكه سرم آروم بگيره، حدود 1 ساعت تو كتاب فروشي بودم. و كلي كتاب خوندم. آخرش هم هيچ كتابي نخريدم. ولي وقتي اومدم بيرون سر دردم 1 كم بهتر شده بود.


يكي از دوستام 2-3 روزه از كانادا اومده تهران،‌كه تعطيلات ايران باشه.
به موبايلش زنگ زدم، خودش برداشت. با خانمش اومده بود خريد، من هم خيلي از اون‌ها دور نبودم. 2-3 دقيقه بعد، تو مغازه، در حال خريد از پشت سر، غافلگيرش كردم.


امروز خيلي خسته شدم، مخصوصا بعد از جلسه بعد از ظهر،
وقتي مي‌ديدم، هر كاري كه بخواي از راه درست و قانوني انجام بدي، جلوش بسته است، و فقط كسايي مي‌تونند اون كار را انجام بدهند كه پارتي دارند. به شدت لجم در ‌آمد.
امشب خيلي دلم گرفته بود. دوست داشتم، يكي را پيدا مي‌كردم، سرم را ميگذاشتم رو شونه‌اش و راحت گيريه مي‌كردم.
ولي مثل اينكه گريه كردن براي من ممنوع هست. بايد هر چي كي مي‌بينم، فقط تو دلم بريزم. اين دلم ديگه داره مي‌تركه.
گاشكي يا جاش بيشتر بشه، يا يك جوري بارش كمتر بشه.

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

انگار هر روز بايد، 1 اتفاق نا گواري ببينم
ديگه دارم خسته مي‌شم.
امروز داشتم از تو بزرگراه رد مي‌شدم، 1 دفعه ديدم تو اون سمت،‌پشت چراغ، يك پسر 24-25 ساله افتاده به جون يك بچه روزنامه فروش 12-13 ساله و همين جور داشت اون را مي‌زد. ملت هم همه تو ماشين نشسته بودند و با خونسردي اونها را نگاه مي‌كردند.
مي‌خواستم اون وسط نگهدارم، برم خدمت پسره برسم،‌ ولي ماشينها پشت سرم بودم و نمي‌تونستم وسط بزرگراه نگه دارم.
وقتي رسيدم شركت از خودم بدم مي‌امد. چون من هم مثل بقيه هيچ كمكي نكرده بودم.
نمي‌دونم داريم به كجا مي‌ريم.
از قبل قول داده بودم كه پنج شنبه برادر كوچيكم را ببرم بيرون هوا بخوره،‌ كه فرداش كه مي‌خواد بره سر جلسه كنكور، ‌حال و هواي بهتري داشته باشه. ولي مثل اينكه با دوستاش تو مدرسه قرار گذاشته بود،‌من هم فقط اون را تا دم مدرسه رسوندم.

بعدش رفتم دنبال هولمز، اصلا فكرش را نمي‌كرد من اون را پيدا كنم. بعد از اون بود كه به 2-3 نفر ديگه كه از قبل شماره داده بودند، شروع به زنگ زدن كردم،‌چقدر هماهنگ كردن 5 نفر آدم سخت هست. يكي تا ساعت 9:30 كار داشت. يكي ديگه دوستهاي زمان دبيرستانش هم به اون زنگ زده بودند و نمي‌دونست چي كار كنه و ...
يكي ديگه هم 2 دل بود كه تو اين گرما بياد بيرون يا نه؟
آخر سر يكي ديگه از بچه‌ها هم قبول كرد و 3 تايي راه افتاديم به سمت 1 جاي خنك.
چشمتون روز بد نبينه،‌ تو اونجاهاي خنك،‌همچين تو ترافيك گير كرديم و دود خورديم كه خنكي هوا از دماغمون در اومد.
اول حدود نيم ساعت تو كوچه پس كوچه‌هاي آصف،‌نزديك كاخ تو ترافيك گير كرديم. بعد هم كه تصميم گرفتيم بريم، دربند، 10-15 دقيقه هم اونجا گير كرديم. آخرش بي‌خيال اون بالا بالاها شديم و تصميم گرفتيم، به 1 كم پايين‌تر از اون هم بسازيم.
نمي‌دونم چي شد كه وسط راه صحبت از داستان لباس دكلته شد، كه تو كاپاچينو چاپ شده. دوستم گفت كه اين داستان واقعيت داره. و تا اونجا كه مي‌دونه، پريا 1 ساله كه از خانه بيرون نيامده.
وقتي اين صحبت را كرد، دلم خيلي گرفت. حتي موقع شام هم،‌همش تو اين فكر بودم كه چطور مي‌شه به پريا كمك كرد. ياد 4-5 سال پيش افتادم، كه توي 1 موسسه درس مي‌دادم. اونجا، يكي از شاگردام دختري بود كه، بعد از،‌فوت كردن يكي از نزديكاش، گردنش گرفته بود. و 15 سال از خانه بيرون نيامده بود. (اون موقع 31 سالش بود.) بعد از 15 سال كه از خانه اومده بود بيرون، انگار بال در آورده بود.
مي‌دونم كه براي پريا اون اتفاق خيلي دردناك بوده، ولي به نظرم بايد به زندگي برگرده و از عمرش استفاده كنه.
خيلي دوست دارم راهي پيدا بشه، كه بشه به اون كمك كرد.


بنده خدا دوستام، كه موقع برگشتن مجبور بودند، ‌رانندگي من را تحمل كنند.

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱

ديروز بعد از ظهر(چهارشنبه) مي‌خواستم برم كوه
ساعت 6:30 بعداز ظهر بود،‌ كه holmes اومد دم شركت ما،‌ سوار ماشين من كه شد،‌ديد طبق معمول نوار Chris de burgh توي ضبط هست،‌به من گفت، نوار ابي تو ماشينت نداري، گفتم نه،‌ گفت: بد نيست بعضي وقتها گوش كني. بعدش نوارهاي تو ماشين را زير رو كرد، بلكه 1 نوار بهتر پيدا بكنه.
يافته‌هاش به شرح زير بود.
1 عدد نوار حكومت نظامي،
2 عدد نوار ياني،‌93 و 99
1 عدد منتخب موسيقي كلاسيك
و در آخر 1 عدد نوار از رابرت مايلز (فكر كنم سيب وحشي)
بعد از اين جستجو بود، كه ترجيح داد،‌همين نوار كه تو ضبط هست به خوندن ادامه بده.
چند دقيقه بعد كه دوباره نگاهي به هولمز انداختم، ديدم كه كمربند را بسته و در عالم هپروت سير مي‌كنه.
نزديكهاي مقصد كه رسيديم، يك دفعه از خواب بيدار شد.
...
نزديك كوه بود كه ماشين استادم را ديدم. فكر مي‌كنم ماشينش تو تهران تك باشه،‌ جلو 1 خانه پارك كرده بود. برگشتم به هولمز گفتم،‌موقع برگشتن حتما زنگ مي‌زنم. خيلي دلم براي اين استادمون تنگ شده.
اين دفعه اولش آرام داشتيم به سمت بالا مي‌رفتيم، كه يك پيرمرد قصد جلو زدن از ما را كرد. اين بود كه من ناخودآگاه سرعتم زياد شد. و به طبع من هولمز هم گازش را گرفت. تقريبا تا ايستگاه 1 را به حالت دو رفتيم بالا، تمام پاچه شلوارم خاكي شده بود. تو اون سر بالايي،‌ تقريبا جفتمون از حال رفته بوديم، ولي براي اينكه نشون بديم، نفس كم نياورديم،‌باز ميدويديم.
تا اينكه خوشبختانه به ايستگاه رسيديم، اونجا بود كه سرعت خودمون را كم كرديم. و در حالي كه از صورت جفتمون، به صورت جويباري عرق جاري بود. روي 1 سكو ولو شديم.
يك كم كه نفسمون جا اومد تصميم گرفتيم برگرديم پايين،‌كه يك دفعه استادم را ديدم كه با دوستش داره از كوه مياد پايين.

موقع برگشتن با استادم صحبت مي‌كردم، و هولمز فقط شنونده بود.
در مورد آغاجاري صحبت كرديم،‌ استادم عقيده داشت كه اين او يك كم تند رفته، اون نبايد اين صحبت را مي‌كرد.
برخورد با آغاجاري را هم خيلي درست نمي‌دونست.
مي‌گفت: آغاجاري مثلا از بهترين فرزندان انقلاب هست،‌ اينها كساني هستند كه ريختند سفارت آمريكا، از طرفي،‌از ديد خارجي، اون يك قهرمان جنگي هست،‌ كسي هست كه تو جنگ شركت كرده و پاش را در راه وطنش داده. اگر اين شخص نتواند حرف خودش را بزنه،‌پس كي مي‌تونه تو اين كشور حرف بزنه؟
در مورد مراجع هم نظرش اين بود كه خود اينها اول از همه حرمت مراجع را شكوندند، قبل از انقلاب كسي جرات نمي‌كرد به مراجع توهين كند،‌ولي وقتي خود اينها، اين گونه با آقاي منتظري و آقاي شريعتمداري برخورد كردند و به مرجعيت حمله كردند. ديگه نمي‌توانند بگويند كه چرا بقيه چنين رفتاري را مي‌كنند.
در مورد اين صحبت كرديم كه چرا روحانيت جايگاه خودش را ميان مردم از دست داده، يكي از دلايل عمده، اون جدا كردن خودشون از مردم بوده، استادم مي‌گفت بزرگترين اشتباهشون اين بود كه آمدند دادگاه ويژ روحانيت درست كردند،‌كاري كه طي 1000 سال گذشته در هيچ دوره‌اي اين اتفاق نيافتاد، و يكي از اين مراجع هم پيدا نشد كه به اون اعتراض كنه و بگه مردم،‌ما با شما هيچ فرقي نداريم،‌و بايد ما را هم مثل شما ها در يك دادگاه محاكمه كنند. مي‌گفت اگر يكي از اين ها عقلش مي‌رسيد و همچين حرفي مي‌زد، كلي محبوبيت روحاني‌ها بين مردم بالا مي‌رفت.
در مورد حوزه صحبت كرديم، اينكه در حوزه كامپيوتر درس مي‌دهند
استادم عقيده داشت، كه تهاجم فرهنگي لاك ناخن خانمها، ماهواره نيست،‌تهاجم فرهنگي همين كامپيوتر و اينترنتي هست كه تو حوزه درس مي‌دهند هست.
اين چيزها، هست كه داره زيرآب روحانيت را مي‌زنه. و خودشون دارند اون را گسترش مي‌دهند.
دروس حوزه با منطق 0 و 1 بي‌گانه هست و اين منطق تمام حوزه را نابود مي‌كنه.
ديگه در مورد فلسفه و منطق تو حوزه صحبت كرديم، كه شايد بيش از 500-600 سال باشه كه تغييري در آن پيدا نشده، و اينها هنوز آنچه را كه پيشينيان گفتند را دارند درس مي‌دهند.
در مورد وضعيت آمريكا صحبت كرديم. و تحديدهاي آمريكا، در مورد اقتصاد آمريكا، بعد از 11 سپتامبر صحبت كرديم.
مي‌گفت،‌ اونجا به سرعت در حال تغيير هست، من هر وقت كه مي‌رم اونجا، اينقدر تغيير ايجاد شده، كه نسبت به همه چيز غريبه هستم، ولي من الان بيش از 10 ساله كه ميام اينجا. اينجا تو اين مدت كوچكترين تغييري نكرده.
و ...

موقع برگشتن نوار همچنان روشن بود و من در تمام مسير به صحبتهايي كه بين خودم و استادم گذشته بود، فكر مي‌كردم، و هولمز كمربند را بسته بود و خوابيده بود.

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

نمي‌دونم چرا امروز صبح وقتي مي‌رفتم سركار،‌ ياد نوشته پدرام افتادم. اون نوشته كه در مورد نسل سوخته بود.
پيش خودم گفتم، اگر 1 زماني كسي بخواد براي اين كشور كاري بكنه،‌ حتما از همين نسل هست. شايد اين نسل‌ بيشتر از همه سختي كشيدند. و شايد تنها گروهي باشند،‌ كه هم نسل پيش از خودشان را درك مي‌كنند و هم مي‌توانند زبان مشتركي با نسل بعدي خود پيدا كنند.


فوتبال هم تمام شد،‌ و صحبت سر ميز نهارمون،‌ هم تغيير كرد، فقط 1 نفر همون اول كه نشستيم سر ميز غذا گفت: آلمان هم كه باخت،‌ رها حال و احوالت چطوره. و من به اين بهانه كه دهنم پر هست،‌فقط 1 لبخند تحويل دادم.
امروز صحبت بر سر آغاجري بود.
اينكه چطور اون را با كسروي و سلمان رشدي مقايسه مي‌كنند. بعد يكي از مهندسها كه سني از اون گذشته، در مورد گذشته صحبت كرد. در مورد اينكه چرا كسروي را كشتند.
بعد از اون صحبتمون رسيد به اين سقاخونه‌ها،‌ و اينكه چطور 1 عده،‌ از اين راه، كلي درآمد كسب مي‌كنند. مي‌گفت:‌ من فلاني را مي‌شناسم. 1 دفعه ديديم. ديوار حياطش را خراب كرد،‌و 1 چيزي داره مي‌سازه، بعد 1 پنجره گذاشت. آخرش فهميدم 1 سقاخانه ساخته.
از 2-3 ماه بعد ديدم كه 1 عده شمع روشن مي‌كنند. مي‌گفت:‌الان 3-4 سال از ساختن اون سقاخانه مي‌گذره،‌ شبها وقتي از اونجا رد مي‌شم، لااقل 50 تا شمع روشن هست. مي‌گفت: 1 نفر هم خواب ديده كه اين سقاخانه مراد مي‌ده،‌ ديگه طرف حسابي نونش تو روغن رفته، 1 صندوق هم اونجا گذاشته، كه معلوم نيست با پولش چي‌كار مي‌كنه.
مي‌گفت: اون قديم‌ها،‌چون برق نبود،‌ مردم ‌شمع نذر امامزاده يا مسجد مي‌كردند تا شب، امامزاده يا مسجد روشن باشد. الان ديگه معني نداره كه مردم،‌شمع روشن مي‌كنند. اينها همه اسراف هست. كه ما شمع روشن مي‌كنيم.
بعد از اين صحبتها، كشف كرديم،‌كه چقدر مساجد ما،‌بر اساس خواب و خيال درست شده. يكيش همين مسجد جمكران. الان خودش مثل 1 شهر شده،‌ همه اين شهر بر اساس 1 خواب ساخته شده،‌كه 1 نفر تو خواب امام زمان را،‌ اونجا ديده و گفته هر 4 شنبه مي‌اد اينجا و ...
بعد از اون راجب مكان بعضي از امامزاده‌ها صحبت كرديم. مي‌گفت: 1 دفعه رفته بوديم طرف بوشهر،‌مي‌خواستيم 1 جايي را بسازيم، ديديم وسط دشت،‌1 پرچم زدند، چون اون پرچم وسط زمين ما بود، اون را كنديدم و شروع به كار كرديم،‌چند وقت بعد ديديم. 1 نفر اومد،‌او پرچم را برداشت و 1 جاي ديگه وسط صحرا، اون را علم كرد. بعدها اون هم بر خودش مكاني شد. ...
بعد در مورد اين همه امامزاده كه تو ايران هست صحبت كرديم، و اينكه آيا همه اينها واقعي هستند صحبت كرديم؟
مي‌گفت،‌امامزاده داوود،‌تو مسير رودخانه بود. ‌خيلي سال پيش سيل اومد،‌و مردمي كه اونجا بودند همه به امامزاده پناه بردند. همه اونها كه رفتند اونجا كشته شدند، بعد از اون جاي امامزاده را تغيير دادند. و آوردند بالاي تپه، كه ديگه سيل اون را نبره.
بعدش در مورد اعتقادات خودمون صحبت كرديم،‌ اينكه خود ما هم خيلي به امام‌ها اعتقاد داريم،‌مثلا كلي خواسته و تقاضا از امام رضا (ع) داريم، ولي كمتر از اون از خود خدا مي‌خوايم كه كمكمون كنه.‌ يكي ديگه تعريف مي‌كرد،‌مي‌گفت:‌1 جايي بوديم،‌بحث بر سر همين بود،‌كه چقدر درسته كه ما به اينها متوسل بشيم. اونجا 1 نفر اينطور گفت كه،‌شما فكر كنيد،‌ تو 1 اتاق 50 نفر نشسته‌اند. و همه دارند صحبت مي‌كنند، شما فقط مي‌تونيد در آن واحد صحبت 1 نفر را گوش بديد،‌چطور وقتي آدم مي‌ميره،‌توانايي گوش دادن به اين همه درخواست را در آن واحد داره! (من خودم در اين مورد بايد فكر كنم، هنوز نمي‌تونم بطور كامل اين صحبت را قبول كنم.)
... خلاصه امروز حسابي زير همه چيز زديم.


امروز عصر با يكي از دوستام رفتيم فيلم كاغذ بي خط،‌ تو سينما اينقدر سرد بود، كه تا آخر فيلم مثل بيد لرزيديم. (الان هم كه 3-4 ساعت مي‌گذره، هنوز سردم هست.)
1 جاي فيلم هست، كه رويا(هديه تهراني) رختها را مي‌بره تو حمام كه بشوره، لباسها را مي‌ريزه تو وان حمام و دوش را باز مي‌كنه و آب خود رويا را هم خيس مي‌كنه. وقتي اين صحنه را نشون مي‌داد،‌ 1دختر بچه 2-3 ساله،‌كه تو رديف پشت سر ما نشسته بود،‌برگشت به مامانش و گفت:‌اين خانمه چرا،‌با لباس حمام مي‌كنه؟‌ چرا خودش لخت نمي‌شه! مامانش هم با 1 هيس بلند،‌به اون جواب داد. (نمي‌دونم چرا ما آدم بزرگها هيچكدام به فكرمون نرسيد،‌ ‌كه رويا بايد لباسش را در بياره،‌ بعد بره زير دوش آب. ياد شازده كوچولو افتادم.)
خود فيلم هم براي من جالب بود. شايد 1 بار ديگه هم برم ببينمش!