شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۲

پنج شنبه
بعد از مدتها رفتم دم خونه‌ عمه‌ام، منتها خونه نبود كه ببينمش. دلم براش تنگ شده.
دارم به سمت خونه رانندگي مي‌كنم.
دوباره چند روزه كه تو فكرم و هر چي مي‌گذره، اين فكر كردن عمقش بيشتر مي‌شه.
همينجور كه فكر مي‌كنم. يك دفعه، درد شديدي روي سرم احساس مي‌كنم. (دست مي‌زنم، يك برآمدگي بزرگ هست. صبح به شدت به سقف خورد! و باد كرد.) موضوع فكر كردن رو عوض مي‌كنم. درد هم مي‌ره! :)
مي‌رسم خونه! هوس ديدن فيلم ماتريكس رو كردم قسمت اول!‌ حيف كه الان دم دست نيست. هوس نيو رو كردم. به خودم مي‌گم،‌گاشكي مي‌تونستم كه اون كپسول رو بخورم.
دور و برم رو نگاه مي‌كنم.
كتاب هري پاتر رو بر مي‌دارم و 2-3 فصل آخر كتاب رو يك بار ديگه مي‌خونم.!‌
خيلي از اين قسمت كتاب خوشم مي‌آد!‌ مخصوصا از اونجا كه دامبلدور، اعتراف به اشتباهاتش مي‌كنه.

جمعه
ظاهرا روز خوبي هست!
صبح كمتر فكر مي‌كنم، ولي هرچي به غروب نزدكتر مي‌شه، ميزان فكر كردن هم بالاتر مي‌ره.
ميگم: هر دفعه كه اين حالت به من دست مي‌ده، بعدش كه تمام مي‌شه، فكر مي‌كنم كه يك تغييري كردم. اين احساس رو دارم كه يك مرحله اپگريد شدم.
مي‌گه: فكر مي‌كني، ارزش اين تغييرات، ارزش اين همه سختي كشيدن رو داره.
مي‌گم: فكر مي‌كنم. به نظرم مي‌رسه توي كه يك حكمتي وجود داره، كه من اين همه اتفاقات مختلف رو تجربه مي‌كنم. ياد داستاني كه يكي از دوستام تعريف كرد مي‌افتم.
دوستم مي‌گفت:
از وقتي 16-17 سالم بود، رفتم جبهه
مي‌گفت: بعد از فتح خرمشهر، من و يك عده، تفنگامون رو انداخته بوديم روي دوشمون و همينجور مي‌دويديم. اينقدر رفتيم جلو تا به ديوارهاي بصره رسيديم. اونجا بود كه به ما گفتند برگرديم.
مي‌گفت: توي يكي از عملياتها، 320 نفر رفتيم جلو، و موقع برگشت از گروه ما فقط 10 نفر زنده مونديم.
مي‌گفت: هيچ وقت اون عمليات رو فراموش نمي‌كنم. شكمم پاره شده بود، همينجور تك و تنها، ايستاده به سمت عقب برمي‌گشتم. همينجور نزديك من، به فاصله چند متر گلوله توپ بود كه منفجر مي‌شد. ولي اونشب من مطمئن بودم كه نمي‌ميرم.
به من مي‌گفت: رها، واقعا نمي‌دونم چرا اونشب زنده بودم. بعضي وقتها فكر مي‌كنم حكمتي وجود داشته كه بعد از 8 سال جنگ، از همه خطرها نجات پيدا كردم و زنده موندم. ...

شب، بي هدف توي شهر مي‌چرخم، و همينجور از جلو صندوقهاي راي‌گيري رد مي‌شم. خيلي حالم خوش نيست.
به اين فكر مي‌كنم كه چرا حوصله بعضي ها رو ندارم. به خودم مي‌گم: دوري و دوستي رو براي همين وقتها گذاشتند. ...

هیچ نظری موجود نیست: