پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲

بعضي وقتها، خيلي راحتتر از اوني كه آدم فكر مي‌كنه، ...
به خودم مي‌خندم
كاري رو كه به خاطر ديگران خيلي راحت انجام مي‌دم، براي خودم كه مي‌شه، بي خيال مي‌شم، و هي اين دست و اون دست مي‌كنم.
دوباره شدم مثل يك موج سينوسي، يك لحظه خوبم، يك لحظه نمي‌دونم خوبم يا نه.

دوشنبه
يكي از دوستام، براي فيلمش كه توي جشنواره هست، ما رو دعوت كرده.
ما رو مي‌برند توي لژ مخصوص مي‌نشونند. خود دوستم مي‌ره يك سينماي ديگه. حلقه اول با حدود 30 دقيقه تاخير مي‌رسه.
بعد از پخش حلقه اول، دوباره 20 دقيقه صبر مي‌كنم، تا حلقه دوم بياد.
آخرش هم مجبور مي‌شم كه وسط حلقه دوم بلند بشم.
خير سرم، ساعت 9 بايد خونه عموم مي‌بودم. ولي ساعت 9:10 دقيقه هست و من هنوز توي سينما نشستم. مي‌گم بقيه فيلم رو خونه دوستم، نگاه مي‌كنم. و بلند مي‌شم. :)
موقع رفتن به سمت خونه عموم، خيلي تند مي‌رم.
هر وقت كه خيلي تند مي‌رم ياد اون شب مي‌افتم و يك لبخند مي‌آد رو لبم. فكرش رو بكنيد، شما توي خيابون‌ داريد با سرعت 90-110 بصورت مارپيچ مي‌ريد. يك لحظه بر مي‌گرديد و به كسايي كه تو ماشين هستند نگاه مي‌كنيد. چه احساسي پيدا مي‌كنيد وقتي كه مي‌بينيد، كسي كه بغل دستتون نشسته، كمر بندش رو بسته و خيلي راحت خوابيده (خواب خواب هست)، و يك نفر ديگه هم روي صندلي عقب دراز كشيده، و اون هم نسبتا خوابه؟!

توي خونه عموم صحبت اصلي، در مورد انتخابات هست، (دقيقا مثل خونه داييم، كه ظهر اونجا بودم.)
بحث سر اين هست،‌ كه آيا مردم در انتخابات شركت مي‌كنند، يا نه؟!
و اينكه چه كاري رو بكنند بهتر هست؟
و در آخر همون نتيجه ظهر رو مي‌گيريم كه هنوز معلوم نيست كه مردم چه تصميمي دارند،‌ همه بر مي‌گرده به 2-3 روز آخر، اون موقع هست كه قالب مردم بر اساس شرايط تصميم مي‌گيرند، كه راي بدهند، يا راي ندهند. اگر راي مي‌دن، به كي راي بدن و ...
موقع رفتن، عموم به پسر عموم مي‌گه، اين رها مشكوك مي‌زنه‌ها؟! خبري هست؟ و مي‌خنده.
(راست مي‌گه،‌ يك زماني حداقل هر 2-3 هفته به اين عموم سر مي‌زدم و او رو مي‌ديدم، ولي درست 7 ماه شد، كه من نه خونشون رفتم و نه زنگ زدم به اونها. تازه بعد از 7 ماه كه قرار گذاشتم، با حدود 30-40 دقيقه تاخير رفتم خونشون. :) )

چهارشنبه
صبح كه بلند مي‌شم، احساس مي‌كنم كه حالم بهتره.
شبش كتاب دشمن عزيز رو تموم كردم.
با اين كتاب خيلي حال كردم.

بعد از چند ماه ماشين رو مي‌برم، براي صافكاري، يك دور قمري مي‌زنم. يك جا رو هم اشتباه مي‌رم و جريمه مي‌شم. از شانسم پليسه هم گيج هست و شماره پلاك من رو اشتباه مي‌نويسه.
تعمير كار، يك نگاه به ماشين مي‌اندازه، و مي‌گه حداقل4-5 روز بايد ماشين بخوابه.
فكر كنم آخرش ماشين رو توي 2 مرحله ببرم.
از شركت كلي زنگ و تماس، كه رها كجايي، كارها مونده.
خودم رو به شركت مي‌رسونم.
پشت چراغ قرمز، چونه‌ام رو گذاشتم روي فرمون و به جلوم خيره شدم.
كلي صداي بوق مي‌آد. سرم رو بر مي‌گردونم، راننده ماشين بغلي هست. با خنده مي‌گه: هيچ معلوم هست كجايي؟!
مي‌خندم و مي‌گم همين جا.
مي‌گه: تخت طاووس از اين ور هست.
مي‌گم: آره و با دست به اون سمت اشاره مي‌كنم، چراغ سبز مي‌شه و مي‌رم. :)

توي شركت دارم روي برنامه كار مي‌كنم. همينجور زل زدم به مانيتور و غرق افكارم شدم. پسر عموم پشت سرم نشسته. يك كاغذ از جلو صورتم رد مي‌كنه و مي‌گه:‌رها اينجايي ....
مي‌خندم و مي‌گه: آره. و برنامه رو اجرا مي‌كنم. :)

توي كلاس نشستيم. همه خواب آلودند،‌ انگاري شيريني كه اول كلاس خورديم خيلي خوب نيست.
بازم به تابلو روبروم خيره مي‌شم.
خانم معلم مي‌آد جلو و مي‌گه.
Raha!
Where are you?! are you here?
I 'm smiling and say Yes :)

بعد از كلاس، زير پل، منتظرم كه چراغ سبز بشه. بچه‌هاي گل فروش دور ماشين مي‌چرخند.
ياد يك روز مي‌افتم، كه زير همين پل، يك دسته گل نرگس زرد مي‌گيرم. و بعد كه مي‌بينمش، مي‌گم فكر مي‌كنم، كه تو از اين گل‌ها خوشت مي‌آد. ... :)

هیچ نظری موجود نیست: