سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲

پريشب اوضاعم اصلا خوب نبود.
همون شبي كه اين تراوشات پايين به ذهنم رسيد.
ساعت اول كلاسم رو بي خيال شدم و نشستم تو ماشين سرم رو گذاشتم رو فرمون و 15-20 دقيقه‌اي ونجليز گوش كردم. (از آلبوم Chariocs of Fire)
يكم كه سر دردم بهتر شد،‌رفتم موسسه، يك نيم ساعتي درس خوندم.
ساعت بعد امتحان داشتيم. و من اصلا لاي كتاب رو هم تا اون موقع باز نكرده بودم.
مجبور شدم اول كلاس، ‌بخاطر غيبت ساعت قبل، براي كل بچه‌ها كيك بخرم.
بعدش هم با كلي سر درد،‌ سر جلسه امتحان نشستم.
... مثل ترم قبل يك قسمت رو به طور كامل گند زدم.
بعد از امتحان با پسر عموم، نيم ساعت با معلم مون در مورد زلزله و بم صحبت كرديم.
معلممون هم نگران من شده،‌ مي‌‌گه: رها، حواست باشه، بايد بياي مقاله‌ بديها و ...
بعد كلاس بهترم، ولي بازم سرم درد مي‌كنه.
موقع برگشت بازم همون فكرهاي عجيب و غريب مي‌آد توي ذهنم. دارم در مورد يك زندگي شبه اروپايي فكر مي‌كنم. :)
تا ساعت 1 رو خطم بعدش هم، فال مي‌گيرم.
2-3 خط اول شعر رو مي‌خونم و مي‌رم سراغ بقيه كارهام. هنوز سرم درد مي‌كنه.
2 تا فيلم نگاه مي‌كنم.
قبل از خواب مي‌آم، شعر رو براي وبلاگم تايپ مي‌كنم. وقتي خط آخر رو تايپ مي‌كنم. كلي مي‌خندم.
متن رو فقط پست مي‌كن. بدون اينكه پابليش كنم.

يكشنبه.
صبح ديگه احساس شب قبل رو ندارم.
اول وقت مي‌رم مركز سازمانهاي غير دولتي،‌تا ببينم براي بم چي كار كردند.
نقشه بم رو مي‌گيرم.
از صحبتها اينجور مي‌فهمم كه، كلا آدم هاي كمي هستند كه بتونند برند بم، و اونجا، براي چند روز كمك كنند.
2 تا چادر در مناطق مختلف دارند. كه توي اون چادرها به بچه‌ها خدمات مي‌دن.
1 نگاه گذرا به چيزهايي كه از اونجا درخواست شده مي‌اندازم.
100 تا دفتر 40 برگ
50 تا خودكار
3 تا توپ فوتبال
...
...

مسئول دبيرخانه هم خسته شده. يكم به اون مي‌خندم. و بعدش با اون صحبت مي‌كنم.
برنامه جور نمي‌شه كه يكشنبه برم.

بعد از مدتها، سر نهار كلي بحث سياسي مي‌كنم. شايد 6 ماهي بود كه من اينجوري خودم رو وارد بحث و صحبت‌ها نكرده بودم. همين كه دارم صحبت مي‌كنم، كلي احساس خوبي به من دست داده.
1 شنبه بعدازظهر يكي از دوستام رو مي‌بينم.
يكم با هم گپ مي‌زنيم. و بعدش مي‌رم دنبال مادرم و خاله مادرم.
چند سال پيش خاله مادرم، سرطان سينه گرفته بود، اون موقع عمل كرد و خوب شد.
ظاهرا بعد از 3 سال، سرطانش دوباره برگشته و اين دفعه به دنده‌هاش زده. خودش هنوز دقيق نمي‌دونه.
فكر مي‌كنه كه دكتر به خاطر شكي كه كرده، و براي اطمينان بيشتر، قرار اون رو 2 جلسه شيمي درماني بكنه.
كار مادرم بيشتر از اوني كه فكر مي‌كنه طول مي‌كشه. و من نيم ساعت معطل مي‌شم. صندلي ماشين رو مي‌خوابونم و همينجور دراز مي‌كشم. چشمام رو بستم و به اشعار كليات شمس گوش مي‌دم.

مرده بودم
زنده شدم.

گريه بودم
خنده شدم.

دولت عشق آمد و من
...

موقع برگشت خيلي كم صحبت مي‌كنم. بيشتر مادرم و خاله مادرم صحبت مي‌كنند. مادرم به زور 2 تا انجير و يك آلو خشك به من مي‌ده كه بخورم.
...
...

هیچ نظری موجود نیست: