پشت چراغ ايستاده بودم، منتظر بودم كه چراغ سبز بشه.
چراغ سبز شد، يك ماشين از كنارم رد شد، به نظرم قيافه راننده آشنا اومد.
بيشتر دقت كردم، ديدم يكي از دوستاي دوران دانشگاه هست، كه اتفاقا چند ماه قبل سراغش رو از دوستام ميگرفتم.
هي خدا خدا ميكنم كه چراغ قرمز بشه، تا بتونم اون رو ببينم، ولي چراغ سبز هست و سر چهار راه، دقيقا مسير مخالف من رو انتخاب ميكنه. يكم فكر ميكنم. ممكنه ديگه پيداش نكنم.
سر ماشين رو برميگردونم و دنبالش راه ميافتم. خيابون شلوغه نميشه از اون جلو زد. بعد هم ميره توي بزرگراه. براش چراغ و بوق ميزنم. اول فكر ميكنه كه در ماشين بازه. يك دست به عنوان تشكر تكون ميده و در ها رو امتحان ميكنه. ولي ميبينه ول كن نيستم و همچنان چراغ ميزنم.
توي ايستگاه ميايسته. تا ماشينيش ايستاد از ماشين ميپرم بيرون و ميرم به سمتش. تازه وقتي بغل در ماشينش ميرسم. صورت من رو درست ميبينه. سريع از ماشين پياده ميشه و يك حال و احوال گرم با هم ميكنيم. هر جفتمون كار داريم. يك شماره از هم ديگه ميگيريم و خداحافظي ميكنيم. :)
از ديدنش خيلي حال كردم.
يادش بخير.
يك روز توي دانشكده بودم. يك دفعه اومد سراغم و گفت: رها
گفتم: بله.
گفت: مياي به جاي من امتحان نيم ترم رياضي بدي!؟!
گفتم: بله!!! امتحان نيم ترم بدم؟!
گفت: آره. :)
گفتم: اخه من كه چيزي نخوندم. بعد هم من اين درست رو 3-4 ترم پيش پاس كردم.
گفت: تو كه رياضيت خوب بوده، بيا جاي من امتحان بده. من اصلا چيزي بلد نيستم و اگر برم امتحان بدم 2-3 بيشتر نميشم.
گفتم: بابا، استادت تو رو ميشناسه. من رو هم كه تا حالا نديده.
گفت: ناراحت نباش. من خودم هم، تا حالا سركلاسش نرفتم. ....
خلاصه اينقدر گفت تا آخرش رفتم به جاي همين دوستم، امتحان نيم ترم رياضي دادم. نمرهاش خيلي خوب نشد، ولي خب بعد هم نشد فكر كنم 14 شد.
...
خودمونيم، بعضي وقتها كارهايي ميكردم ها :D
سهشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر