سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۲

يكشنبه
صبح، ماشينم رو مي‌برم صافكاري.
بعد از مدتها سوار اتوبوس مي‌شم. موقع پياده شدن به نظرم مي‌آد يكم پام درد گرفته، به خودم مي‌خندم و مي‌گم، سوسول شدم ها، و بعد پياده مي‌شم.
...
حدود ساعت 6:30 از شركت مي‌آم بيرون، يك نگاهي به خيابون وليعصر مي‌اندازم، اصلا حس تاكسي سوار شدن ندارم. پياده راه مي‌افتم به سمت خونه، اولش تصميم مي‌گيرم كه يك مقدار از راه رو پياده برم، ‌ولي بعد هوس مي‌كنم تا خونه رو پياده برم. به خودم مي‌گم، خيلي وقت هست، كه از اينكارها نكردم. حالا كه فرصتش رو دارم، چرا از اين فرصت استفاده نكنم.
توي راه، دارم به يكسري اتفاقات خوب و بد فكر مي‌كنم.
...
ياد كلاس اول راهنمايي مي‌افتم. به نظرم دهه فجر، ريخت و قيافه‌اش خيلي با اون موقع‌ها فرق كرده.
يادش بخير، توي اون دهه چقدر برنامه اجرا مي‌كرديم. يكسري از بچه‌ها، يكي، دو هفته قبل از دهه، به بهانه گروه تاتر يا گروه سرود كلاس‌ها رو تعطيل مي‌كردند. و از كلاسها فرار مي‌كردند. (دبستان جز گروه سرود مدرسه‌مون بودم. :)) )
سال اول راهنمايي به ابتكار يكي از بچه‌ها، ابتدا، توي تخم مرغ رو خالي مي‌كرديم و بعد توش پر از كاغذ خورده مي‌كرديم. هر معلمي كه مي‌اومد سر كلاس تخم مرغ رو بالا سرش به سقف مي‌زديم و رو سر معلممون كلي كاغذ خورده مي‌ريخت. هر دفعه نوبت يك نفر بود كه پشت در كلاس كمين كنه، و در زمان مناسب تخم مرغ رو درست بالاي سر معلم بزنه به سقف.
يادمه يك دفعه، يكي از معلم‌ها خواست زرنگي كنه و قبل از اينكه بياد توي كلاس، سرك كشيد و گفت كه مي‌دونه بچه‌ها چي كار مي‌خوان بكنند. يكي از بچه‌ها، كه پشت در كلاس نشسته بود، دست از پا درازتر با حال كاملا گرفته، رفت به سمت ميزش كه بشينه. معلممون وقتي ديد اوضاع آرومه و از تخم مرغ جان سالم به در برده با يك لبخند موزيانه كه يعني ديديد كه من از شما‌ها زرنگترم، وارد كلاس شد. هنوز به ميزش نرسيده بود كه 3-4 نفري از همون پشت ميزمون، تخم مرغ پر از كاغذ خورده به سمت بالا سرش پرت كرده بوديم، بنده خدا، كاملا حيرون مونده بود كه چه خبر شده. ماتش برده بود. خيرسرش، اومده بود زرنگي كنه، بيشتر از همه معلم‌ها رو سرش كاغذ خورده ريخت، تا آخر كلاس داشت سرش رو مي‌تكوند، تا كاغذ خورده‌ها رو از لاي مو‌هاش در بياره، ولي خب ... :)
بعد از اين كار، تازه معلم‌ها رو مجبور مي‌كرديم تا از خاطرات دوران انقلابشون بگن، و اينجوري 2 ساعت كلاسمون هم مي‌پريد :D
از سال اول راهنمايي تا سال اول يا دوم دبيرستان، يكي از كارهايي كه هر سال با چند تا از دوستام انجام مي‌دادم، درست كردن روزنامه ديواري بود.
معمولا كار طراحي روزنامه ديواري رو به عهده مي‌گرفتم.
يك نقاشي بزرگ (30 *40) وسط روزنامه مي‌كشيدم. توي اون ايام، تقريبا، يك هفته، كار هر شبم اين بود، كه روي نقاشي كار كنم.
يك سال كه طرح وسط روزنامه رو، سياه قلم كار كردم. با خودكار سياه و ... از اون طرح خيلي خوشم مي‌اومد.
واقعا دلم مي‌سوزه كه هيچكدوم از نقاشي‌ها و طرحهاي اون دوره‌ام رو ندارم.
كارهاي ما، چون جز كارهاي خوب بود، مدرسه به عنوان كار نمونه نگه مي‌داشت. و به خودمون نمي‌داد.
البته سال آخر، وقتي داشتيم از مدرسه مي‌اومديم بيرون، يك روز ديدم كه همه روزنامه‌ها پاره و پوره ريختند بيرون، مثل اينكه انبارشون پر شده بود.
خيلي توي ذوقم خورد. كلي وقت توي اشغالها دنبال طرح خودم مي‌گشتم. منتها پيداش نكردم.
تقريبا از اون به بعد دست به هيچ چيز نزدم.دروغ نگم، سال اول يا دوم دبيرستان بازم از اين كارها كردم، و روزنامه ما توي مدرسه اول شد. ولي بعد از اون ديگه هيچوقت يادم نمي‌آد كه دنبال نقاشي و طراحي رفته باشم. حتي دريغ از يك نقاشي كوچك با مداد رنگي.
تا چند سال پيش كه رنگ روغن‌ و گواشم سالم توي كمد بود، آخرش يادم نيست كه اونها رو دارم يا رد كردم. (اگر به درد كسي مي‌خوره، بگه. لااقل از اونها استفاده مفيد بشه. :) )

تو همين افكار بودم كه، به يك كتاب فروشي رسيدم. ذوق كردم، گفتم مي‌رم توي كتاب فروشي و يكسري كتاب مي‌خرم. ولي همچين كه دست كردم توي جيبم، فقط يك 1000 تومني، يك 500 تومني و يك 200 تومني و 2 تا 10 تومني توش پيدا كردم.
فقط كتاب‌ها رو تماشا كردم، و بعد دست از پا درازتر اومدم بيرون. :)
حدود ساعت 8:45 رسيدم خونه.
بعد از كلي فكر كردن، حالم بهتر شده بود. تازه بعدش هم يك افلاين اميد بخش ديدم. به خودم گفتم، اگر اون قراره كه ديگه بد نباشه، پس اوضاع و احوال من هم بهتر خواهد بود. :)

هیچ نظری موجود نیست: