سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۲

قديمها، وقتي با تاكسي مي‌رفتم سركار، يك روزنامه مي‌خريدم، و بين راه روزنامه رو مي‌خوندم. ولي از اونجا كه خيلي حس روزنامه خوندن ندارم،‌ موقع بيرون اومدن، كتاب مكتوب، پائولو كوئليو رو بر مي‌دارم. كه توي راه بخونمش.
بعضي از قسمتهاش خيلي برام جالبه. (خيلي زياد)
احساس خيلي خوبي دارم. :)
كلي شادم. انگار كه زندگي مي‌خواد به من بخنده :)
ظهر با يكي از دوستام صحبت مي‌كنم، به شكل مشخصي شاد هست. كلي مي‌خنديم.
بعد از ظهر قراره، برم ماشينم رو تحويل بگيرم. آدم به اميد اين كارتها اگر باشه، بعضي وقتها ناجور دستش تو حنا مي‌مونه :)
گيشه بانك سر كوچه‌امون پيغام فعلا دستگاه كار نمي‌كنه رو مي‌ده، بانكهاي ميدون هفت تير، پيچ شمران، ميدون شهدا هم همين پيغام رو مي‌دند، آخرش به يكي از دوستام زنگ مي‌زنم و اون خودش يك مقدار پول، برام مي‌آره ميدون شهدا.
ماشين يكم ظاهرش بهتر شده :) ديگه از فرو رفتگي خبري نيست. :)
بعدش هم مي‌رم براي يكي از دوستام پرينتر و CDRom ميگيرم. بعد هم مي‌رم سر كلاس.
معلم زبانم خيلي از دستم عصباني هست. براي اينكه اصلا درس نمي‌خونم :)
ولي به هر حال اين آخر ترمي مي‌خوام جبران كنم :)
...
بعضي وقتها، وقتي از بعضي‌ها خبري نيست، ناخود‌آگاه نگران مي‌شم، يكم نگرانم، ولي اين نگراني خيلي جدي نيست

هیچ نظری موجود نیست: