جمعه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۲

چهارشنبه
روز شلوغي بود. به خاطر تعطيلات عيد، بدون فاصله، ترم جديد زبان شروع شد. تازه ساعت 9 شب وقت كردم كه بعد از يك هفته بد قولي، پيش يكي از دوستام برم و كامپيوترش رو ببينم. ساعت 10 هم مي‌رم كه كتابهاي، يكي ديگه از دوستام رو پس بدم.
...
اولش كلي در مورد انتخابات صحبت كرديم.
به دوستم گفتم: خيلي دوست دارم كه حوصله كنم و يك يادداشت در مورد انتخابات بنويسم. (ياد انتخابات سال 78 بخير،‌ يك مطلب جالب در مورد درخت تصميم گيري نوشتم. توي اون يادداشت، تمام حالتهاي ممكن رو در آورده بودم. و نتيجه گرفته بودم كه چرا بايد در انتخابات شركت كنيم. الان هم دوست داشتم، يك همچين درختي براي اين انتخابات درست كنم، منتها نتيجه‌اش 180 درجه با اون يكي فرقي مي‌كرد!)
نمي‌دونم چي شده كه صحبتمون كشيد به عشق و يادداشتي كه نوشته بودم. آخر صحبت هم به من خنديد و به شوخي گفت: امشب كه برسي خونه، مكالمه امشبمون رو مي‌گذاري توي وبلاگت؟!‌
و 2 تايي زديم زير خنده.
در مورد دوست داشتن و عشق صحبت كرديم، اينكه دائمي هست، يا نه ممكنه عوض بشه.!؟ و ...
ساعت 11 شب، بلند شدم كه بيام خونه. ديدم داداش دوستم با كامپيوترش ور مي‌ره.
پرسيدم چي شده؟!
گفت: كه بايد يك سري مقاله آماده بكنه، منتها كامپيوترش بازي در آورده و هي هنگ مي‌كنه.
رفتيم سراغ كامپيوتر و 3 تايي در يك مدت خيلي كوتاه، دل و روده كامپيوترش رو كشيديم بيرون. اون تو پر از خاك بود! با سشوار افتاديم به جون كامپيوتر و كلي باد زديم اون رو. خندم گرفته بود. همچين رفته بوديم توي بحر كار، كه انگار داريم يك عمل مهم جراحي رو انجام مي‌ديم.!‌:)
خلاصه ساعت 12 بود كه عمليات خاكروبي، روغن‌كاري و بستن كامپيوتر تمام شد. و خوشبختانه كامپيوتر بدون دردسر بالا اومد.
خداحافظي كردم و اومدم بسمت خونه.
توي راه برگشت، داشتم در مورد همون بحث كذا فكر مي‌كردم، كه يك دفعه كلي سنگريزه و خاك ريخت رو ماشينم. با تعجب زدم كنار و ايستادم. اول فكر كردم، كارمندهاي شهرداري دارند اون باند بزرگراه رو تميز مي‌كنند، ولي توي اون قسمت بزرگراه، هيچ چيز معلوم نبود. همه چيز ميان يك لايه غبار گم شده بود. در ماشين رو قفل كردم و دويديم وسط بزرگراه.
يك پژو پرشيا كه 2 تا پسر توش بودند، به خاطر سرعت بيش از حد، كنترل ماشين رو از دست داده بودند و رفته بودند توي گارد ريل وسط بزرگراه. كلي خدا رو شكر كردم، كه پايه هاي گارد ريل محكم كوبيده بودند. چون اگر يكم شل بود، احتمالا ماشين اونها توي اين ور بزرگراه سر از ماشين من در مي‌آورد.
كسايي كه شاهد بودند مي‌گفتند: سرعت پسره خيلي زياد بوده، مي‌گفتند: حداقل 140 تا، سرعت داشته.
خوشبختانه هر دوتاشون سالم بودند. فقط پاي يكي از اونها گير كرده بود، كه اون هم با يكم اين ور، اون ور شدن، پاش در اومد. همه مي‌گفتند: خدا رو شكر كه سالميد و اتفاقي نيافتاده، ولي پسره داشت فحش مي‌داد و ناراحت ماشينش بود كه كلي خسارت خورده!
همينكه ديدم سرنشينان ماشينه سالم هستند، راه افتادم به سمت خونه.
نزديك خونه كه رسيدم، تازه متوجه صداي بوق بوق ماشين شدم. يادم افتاد كه از محل تصادف كه راه افتادم، يك ضرب، اين بوق رو مي‌شنوم. :) زدم زير خنده! به خودم گفتم: خوبه كه امشب اين تصادف رو ديدم! اگر اين تصادف رو نديده بودم چطور رانندگي مي‌كردم. :)

هیچ نظری موجود نیست: