پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲

صبح روز عيد بلند مي‌شم.
اين عيد برام هميشه ياد‌آور خاطرات خوب،‌تغييرات خوب، ... بوده :) (شايد به خاطر اينكه توي همچين روزي هم متولد شدم. )
وقتي مي‌شنوم باور نمي‌شه، كلي سر اين جريان مي‌خنديم. ...
عصر با دوتا از دوستام قرار دارم، 3 تايي، يك جاي آروم پيدا مي‌كنيم و حدود 2-3 ساعت، يك بند در مورد خودمون، سياست، اطرافيانمون و ... صحبت مي‌كنيم. اولين بار هست كه اينقدر راحت و نزديك با يكي از اين دونفر صحبت مي‌كنم، احساس خوبي از اين ارتباط دارم. :)
يكي از دوستام، يك نظر خيلي جالب مي‌ده، توضيح مي‌ده كه چرا نمي‌شه دست بعضي‌ها رو به همين راحتي خوند.
شب تا ميدون آزادي همراهيش مي‌كنم. خيابون آزادي مملو از گروه‌هايي هست كه دارند پايگاه‌هايي رو براي روز 22 بهمن آماده مي‌كنند.
با خودم قرار گذاشتم كه كتاب مكتوب رو تا قبل از ساعت 10:30 شب تمومش كنم. هر جا كه گير مي‌كنم، يا چراغي قرمز مي‌شه، سريع اين كتاب رو در مي‌آرم و شروع به خوندنش مي‌كنم.
...
تكليفم، با خودم مشخص شده. ديگه مي‌دونم چي مي‌خوام، و مي‌خوام به كجا برسم. براي همين ديگه مثل قبل ناراحت نمي‌شم

هیچ نظری موجود نیست: