جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲

صبح زود بلند مي‌شم.
شروع مي‌كنم به نوشتن اتفاقات 2-3 روز گذشته. وسط نوشتن هستم كه بابام زنگ مي‌زنه. وقتي مي‌فهمه كه من خونه‌ام كلي خوشحال مي‌شه.
مي‌گه رها عينكم رو جا گذاشتم، كارام مونده، اگر مي‌شه زودتر بيا. نوشته‌ام هر چه زودتر تمامش مي‌كنم. (نمي‌رسم درست حسابي اديتش كنم. تازه اديتش كردم.)
پدرم وقتي من رو مي‌بينه، كلي تشكر مي‌كنه. و بعد مي‌گه بشينم، يك 5 دقيقه‌اي با من صحبت مي‌كنه ...
5 شنبه بيشترش به فكر كردن مي‌گذره.
تو راه برگشت،‌خيلي احساس خستگي مي‌كنم، ياد فيلم The Green Mile مي‌افتم.

وقتي مي‌رسم خونه زود شام مي‌خورم و بعد از هوش مي‌رم.
بعد از شام نيم ساعت، يك ساعتي مي‌خوابم، براي فيلم Bowling For Columbine از خواب بلند مي‌شم. (فيلم فوق‌العاده‌اي هست. براي بار دوم هست كه مي‌بينمش.)
بعدش مي‌آم رو خط يك كم به اخبار نگاه مي‌كنم.
نتيجه نظر سنجي تو سايت وزارت كشور را نگاه مي‌كنم. جالبه بيش از 91% با قاطعيت گفتند كه در اين انتخابات شركت نمي‌كنند.
از اونجا كه شب خوابيدم، خوابم نمي‌آد. مي‌شينم فيلم Devil's Advocate را مي‌بينم. اين فيلم رو بعد از 2 توصيه اكيد كه دو تا از دوستام كردند مي‌بينم. يكشون VCD اين فيلم رو برام مي‌آره، از اون يكي هم DVD را مي‌گيرم. (آخرش هم معلومه ديگه DVD رو نگاه مي‌كنم. )
نزديك ساعت 5 صبح هست كه فيلم تمام مي‌شه.
خيلي كيف مي‌كنم. فيلم فوق‌العاده جالبي هست، با بازي خوبي كيانو ريور و آلپاچينو.
بعد از فيلم كلي فكرم مشغول مي‌شه. يك پارامتر، به پارامترهاي قبلي‌م اضافه مي‌كنم. و از اين به بعد سعي مي‌كنم كه آدمها رو يك جور ديگه هم نگاه كنم.
به خودم مي‌گم، خيلي سخته كه آدم توي دام نيافته. و باز به خودم مي‌گم، آيا اين مي‌تونه يك نشانه براي من باشه؟!

تقريبا ساعت 11 از خواب بلند مي‌شم. هفته‌اي يك بار راحت تا نزديك ظهر مي‌خوابم.
يكم كارهام رو مي‌كنم، كه مادرم مثل بقيه جمعه‌ها من رو مي‌گيره به كار.
شستن كريستالها و كاسه پشقابهايي كه توي دكور هست رو به من مي‌سپره. (مي‌دونه كه من خيلي تو شستن دقت دارم.)
در حال شستنشون كه هستم، مادرم تاريخچه بعضي از اونها رو مي‌گه.
رها اين رو داييم به عنوان كادو بعد از ازدواجم داده.
اين ظرف را مادربزرگت، به عنوان يادگاري داده. مادربزرگت هم از مادرش به ارث برده و ...
اين يكي رو دوست پدرت آورده و ...

تو صحبت قيمت بعضي از اونها رو هم مي‌گه، يك نگاهي به اونها مي‌كنم و پيش خودم مي‌گم. آيا اصلا اين ظرف اينقدر ارزش داره؟!
بعد از ظهر مي‌رم خونه داييم. خاله مادرم و خاله مادربزرگم اونجا هستند. خيلي وقته كه من رو نديده، از صبح چند دفعه پيغام فرستاده كه مي‌خوام رها رو ببينم. مي‌رم خونه شون. يكم حال و احوال مي‌كنند. و بعدش دوباره صحبت در مورد انتخابات. در مورد اينكه چه تعداد، از افراد در انتخابات شركت مي‌كنند، هر كس يك حرفي مي‌زنه.
بعضي‌ها اعتقاد دارند كه به خاطر تبليغاتي كه مي‌شه، ممكنه تعداد زيادي در انتخابات شركت كنند. (يعني حدود 50 درصد به بالا)
به نظرم هنوز زوده كه نظر قاطع داد، ولي فكر مي‌كنم، حدود 15-25 درصد واجدين شرايط در انتخابات شركت مي‌كنند.
بايد منتظر اتفاقاتي كه در روزهاي آينده مي‌افته، موند.

بعدش بلند مي‌شم، مي‌رم خونه دوستم. چند وقته كه نرسيدم برم پيششون. خانم دوستم هميشه از دستم شاكي هست، كه چرا من كم به اونها سر مي‌زنم. كلي در مورد دوستام از من مي‌پرسند.
بعدش هم مي‌شينيم،‌مسابقات قهرماني پاتيناژ در قسمت Free Dance نگاه مي‌كنيم. واقعا كه ورزش جالبي هست.
با اينكه چشمام به تلويزيون هست، ولي در تمام مدت، يك قسمت حواسم يك جاي ديگه هست.
هر چي كه زمان مي‌گذره، نگرانيم بيشتر مي‌شه.
فكر مي‌كنم به زودي ممكنه يك اتفاق بيافته. اتفاقي كه كسي پيش بيني نمي‌كنه. به خودم مي‌گم بايد صبر كنم.
صبر
صبر
صبر
...
...

هیچ نظری موجود نیست: