یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۱

امشب خيلي حالم گرفته شد.
نمي‌دونم براي چي كليد را تو ماشين جا گذاشتم. ساعت 11:30 كه مي‌خواستم برم خونمون. ديدم كليد را پيدا نمي‌كنم. بعد از يكم جستجو كاشف به عمل اومد كه كليد تو ماشين جا مونده.
در اثر نبود امكانات نتونستم در ماشين را باز كنم. هيچي مجبور شدم زنگ بزنم خونه.
بابام با همه خستگيش، كليد يدك ماشين را برام آورد. (خيلي خجالت كشيدم.) پدرم هر روز صبح حدود ساعت 7:30 مي‌ره بيرون. برا همين شبها زود مي‌خوابه.
اين هم از اون كارها بود كه من امشب كردم ها.
هنوز گوشام داغه و از سروصورتم عرق مي‌ريزه
عجب شب بدي بود.

هیچ نظری موجود نیست: