پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۱

بازم 2-3 روز عقب موندم. هر كاري مي‌كنم كه به روز حركت كنم نمي‌شه (:
پريروز (12 فروردين) دوباره با دوستم رفتيم كوه، البته اين دفعه خانمش را هم برديم. كه ديگه خيلي از دست من ناراحت نباشه.
در ضمن اين دفعه، مجهز رفتيم. دفعه پيش بدون آمادگي قبلي رفته بوديم. يك دفعه من هوس كرده بودم كه بريم اون بالا. براي همين، هم خودم، هم دوستم. هر دو با كت و شلوار بوديم. اين دفعه علاوه بر اين كه لباسمون بهتر بود. چاي و آجيل و ... هم با خودمون برده بوديم. اون بالا توي اون باد خيلي چايي مي‌چسبه. دعا كنيد، كه امسال بتونم هر دوهفته، حداقل 1 بار برم كوه.

روز 13 فروردين، دوباره كلي حرف زدم. نزديك 5/2 ساعت. دارم به نتايج جالبي مي‌رسم. يواش يواش دارم مي‌فهمم كه چه بايد بكنم. راستي روز 13 هم عجب باروني مي‌آمد. كف بزرگراه مثل درياچه شده بود. و بعضي وقتها همچين آب مي‌پاشيد رو ماشين كه براي چند لحظه دنيا برام تيره و تار مي‌شد.

روز 14 فروردين، اولش كه يكم زياد خوابيدم. بعد هم رفتم شركت. خوشبختانه مشكل برنامه‌ام زود حل شد. سر نهار نشسته بوديم و به كوه نگاه مي‌كرديم. صحنه‌ خيلي باحالي‌ بود. يك لحظه كوه با همه عظمتش تو آفتاب بود. 2-3 دقيقه بعدش يك دفعه كوه بين ابرها گم مي‌شد.
تا بعد از ظهر همين‌جوري بارون مي‌آمد، اونم چه باروني. يكي از بچه‌ها تو شركت مي‌گفت كه، مثل اينكه فرشته‌ها كاري براشون پيش آمده و يادشون رفته شيرهاي آب را ببندند.
ساعت حدود 5:30 بود. داشتم با يكي از بچه‌هاي شركت در مورد وضع هوا صحبت مي‌كردم. يك دفعه چشمم به پنجره افتاد. يك دفعه يك ابر سياه در كمتر از 1 دقيقه كل آسمان را گرفت. ما كه از اين حالت جا خورده بوديم. يك دفعه شاهد يك تگرگ شديد بوديم. اولش باورمون نمي‌شد، كه داره تگرگ مي‌آد. من پنجره را باز كردم. و وقتي چند تا دانه يخ پيدا كردم.ديگه جاي هيچ شكي نبود.
در عرض چند دقيقه سطح كوچه سفيد شد. بقيه بچه‌ها كه شال و كلاه كرده بودند كه بروند، جرات نمي‌كردند كه با ماشين از شركت بروند بيرون. عجب هنگامه‌اي بود. همه كارمندان شركت مثل بچه‌ها جلو پنجره ايستاده بوديم و به تگرگ نگاه مي‌كرديم. من كه تا حالا همچين تگرگي با اين شدت نديده بودم. همش دلم براي اونها كه تو خيابان گير كرده بودم مي‌سوخت. نمي‌دونم اونها چي كار مي‌كردند. شايد تو اين هوا تنها كاري كه مي‌توانستند بكنند. شنا در سطح خيابانهاي آب گرفته بود.
تو همين فكرها بودم كه يك دفعه، يكي از بچه‌ها با نگراني اومد پيش ما، گفت خانمش قرار بوده كه بياد شركت. و براش خيلي نگرانه. هيچ راهي به نظرم نمي‌رسيد. اگر مي‌دونستم الان ممكنه تو كدوم خيابان باشه، همون لحظه راه مي‌افتادم كه اون را از اين تگرگ نجات بدم.
ساعت ديگه نزديك شش شده. تگرگ يكم سبك شده. به ارتفاع چند سانتي‌متر همه‌جا دانه‌هاي يخ نشسته. من يك جايي قرار دارم بايد برم، بلند شدم ماشين را از تو حياط بردارم. از وفتي كه وارد حياط شدم تا وقتي كه سوار ماشين شدم. فقط 10 ثانيه طول كشيد. ولي تو همين مدت كوتاه خيس و خالي شدم. تازه الانه كه عمق فاجعه را مي‌فهمم. برف پاك كن قدرت اين را نداره كه شيشه جلو ماشين را تميز بكنه. مجبورم چشم بسته ماشين را به قسمت سقف دار پاركينگ ببرم. بعدش هم با دست، يخها را از شيشه جلو و عقب ماشين پاك كنم. با اين يخها گلوله‌هاي برفي خوبي مي‌شد ساخت. فقط هيف كه اينجا نمي‌شه برف بازي‌ كرد. وسايلم را تو ماشين مي‌زارم و راه مي‌افتم.
تگرگ تقريبا قطع شده. سراسر خيابان وليعصر را آب گرفته. تو خيابان بجز چند نفر كه تازه اومدند بيرون. و چند تا ماشين. خيلي از كسي‌ خبري نيست. مثل اينكه همه رفتند مخفي شده‌اند. هر چي تو مسير مي‌رم صحنه‌هاي عجيب بيشتري‌ مي‌بينم. ماشين مثل روزهاي برفي روي يخ هي سر مي‌خوره. تو خيابان شيخ بهايي بالاتر از آس‌ب‌ از تپه بغل كلي خاك و سنگ وسط شيخ بهايي ريخته و يك ماشين هم اونجا متوقف شده. (بخاطر برخورد سنگ) ولي راننده نداره.
وارد بزرگراه همت مي‌شم. اينجام مثل درياچه مي‌مونه. اصلا نمي‌شه تند رفت. همين جوري هم حدود چند متر آب به اطراف پخش مي‌شه.
هر جور كه هست خودم را به موقع سر قرار مي‌رسونم. كارم خيلي طول نمي‌كشه. تازه ياد يكي از دوستام مي‌افتم. قرار بود كه از شمال بياد تهران. سريع به اون زنگ مي‌زنم. خانمش گوشي را برمي‌داره. مي‌گه برنامه اون ها عوض شده و رفتند پيش عموش. احتمالا فردا بر مي‌گردند تهران. خيالم راحت مي‌شه.
ياد بازي استقلال مي‌افتم. به نظرم مي‌آد كه تو اين هوا، بازي برگزار نشه. مي‌زنم راديو ورزش. گزارشگر با تعجب اعلام مي‌كنه 7-8 نفر با سطل دارند، آب وسط زمين را خارج مي‌كنند. پيش خودم دارم قيافه بازيكنهاي تيم كره‌اي را مجسم مي‌كنم. مطمئنم تا حالا همچين صحنه و همچين تكنولوژي، براي خالي كردن آب زمين فوتبال نديده‌اند.
بايد به يكي ديگه از بچه‌ها را ببينم. مي‌رم خانه اونها. خانمش كاپشن پوشيده. مي‌گه كه ظهر تو بارون گير كرده بوده. دوستم مي‌گه زودتر بيا تو، داره بازي فوتبال نشون مي‌ده خيلي بازي با حالي هست.
تا حالا تو عمرم همچين بازي نديده بودم. اينقدر مي‌خندم كه از چشام اشك مي‌آد. شما مجسم كنيد، طرف كلي دورخيز مي‌كنه و به توپ ضربه مي‌زنه، كه بره تو گل، ولي تنها توپ چند متر حركت مي‌كنه. و همون جلو مي‌افته. يا .... قيافه بازيكنها هم خيلي ديدني بود. انگار همه بازيكنها داشتند توي باتلاق غرق مي‌شدند كه يك عده رفتند اونها را از اون وسط نجات دادند و اونها را از همونجا با همون وضع آوردند كه فوتبال بازي كنند.
همون طور كه داريم فوتبال نگاه مي‌كنم، مشكل برنامه دوستم را حل مي‌كنم. از خانه زنگ مي‌زنند. كه زودتر بيا خانه، قراره عموم بياد خانه ما. خانم دوستم داره شام را آماده مي‌كنه، كه من معذرت خواهي مي‌كنم. مي‌گم كه نمي‌تونم بايستم. توي اين هفته، دفعه دوم هست كه دعوت اين دوستم را براي شام رد مي‌كنم. البته دليلم موجه هست. خودش هم مي‌دونه.
ساعت حدود 9 است كه مي‌رسم خانه. عموم هم، يكم بعدش مي‌آد. اين عموم دقيقا 1 ساله كه تنونسته بياد خانه ما. عموم براي اينكه مدت زيادي نبوده، يك سري سوالات مختلف مي‌كنه، كه از وضعيت و اوضاع مختلف سر در بياره. به نظرم، بعد از 1 سال، و بعد از اون همه مشكلات كه عموم در سال پيش داشته، يكم پير شده، و يكم بيشتر فكر مي‌كنه.

همش نگران هستم كه ما ها نتونيم از تجربه اونها استفاده كنيم. و مجبور بشيم كه كلي وقت صرف كنيم. تا مثل اونها بشيم.
بعد از ديدن فيلم، تازه مي‌رم، مي‌شينم پاي كامپيوتر. اول يكم خبرها را مي‌خونم. دلم براي فلسطينيها مي‌سوزه، ولي فعلا از دست من كاري بر نمي‌آد. مي‌رم سراغ بلاگها،‌ چشمم به بلاگ اژدهاي‌شكلاتي مي‌افته. از اين كه يك اژدهاي ديگه، تو بلاگ پيداش شده خوشحالم. كنجكاويم گل مي‌كنه كه ببينم اين اژدهاي خوشمزه چي مي‌گه.
...
امروز چقدر حرف زدم. هنوز كلي اتفاقات ديگه مونده،‌ ولي اگر شد بعدا مينويسم. ديگه حوصله ندارم. فكر كنم برادرم هم اونور دست به گل آب داده بايد برم سراغش.

هیچ نظری موجود نیست: