یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

امشب حسابي دلم گرفته، با اينكه مرگ حقه، ولي هنوز نمي‌تونم، خيلي با اون كنار بيام.
امشب دكتر را غسل دادند، من خيلي از اين مراسم خوشم نمي‌آد، براي همين اول مراسم،‌ رفتم دنبال كاري، و درست آخر مراسم برگشتم.
يك جورايي نسبت به اون حسوديم مي‌شه، دوست دارم اگر يك زماني، منم مردم، بقيه از من به نيكي ياد كنند.

اصلا يادم نمي‌ره، امسال شب 21 ماه رمضان، چگونه قرآن سر گرفت.با اينكه 96 سال از سنش گذشته بود، ولي فكرش خوب كار مي‌كرد. و با اين سن مطالعه مي‌كرد. ديشب كه رفته بودم توي اتاقش، روي ميز جلوي تختش، يك ذره بين بزرگ ديدم. اولش پيش خودم گفتم اين ذره بين اينجا چي كار مي‌كنه. بعد كه اومدم بيرون، يادم افتاد كه گفته بودند، اين آخريها چشمهاي دكتر خيلي ضعيف شده و از ذره‌بين براي مطالعه استفاده مي‌كنه.
با اين سن و سال دست از مطالعه برنداشته بود.الان ياد اين شعر افتادم:
ز گهواره تا گور دانش بجو
اگر اشتباه نكنم، داستانش تو كتاب فارسي سوم دبستان بود.

ديشب داشتم آلبوم عكسش را نگاه مي‌كردم، دنبال يك عكس براي بزرگ كردن مي‌گشتيم، يك سري عكس ديدم مال زماني بود كه تو فرانسه بوده، تاريخش 1935 بود. قبل از جنگ جهاني دوم.
(تقريبا پشت همه عكسها را نوشته بود، كه اين عكس كجا و چه سالي گرفته شده.(

بهتره بيش از اين ننويسم، چون همه چيز تو سرم قاطي باطي شده، االان چند روزه كه نتونستم بنويسم،
الان تمام موضوعات مختلف تو سرم قاطي شده، در مورد رفتار و منطق ايرانيها مي‌خواستم بگم، در مورد بلاگ اسلام شناسي، و ... .
تازه فردا صبح اول وقت هم بايد از خانه برم بيرون
بهتره كه برم بخوابم
اينم ماجراي جالبي هست

هیچ نظری موجود نیست: