جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۱

جاتون خالي، ديروز 1 دل درد درست حسابي گرفتم. دل درد از ظهر شروع شد. ولي بعدش 1 كم بهتر شدم و بعدازظهر رفتم تو 1 جلسه، نمي‌دونم ديروز چي شده بود، كه هيچ كس ماشين نياورده بود. منم با اين دل دردم تا همه را نرسوندم خانه، ول نكردم. موقع برگشتن، هم قيافه من ديدني بود هم رانندگي من. براي اينكه زودتر برسم همش لايي مي‌كشيدم. بطور عجيب غريب دلم درد گرفته بود، اينقدر دلم درد مي‌كرد. كه ماشين را جلو در خونه ول كردم، و برادرم ماشين را آورد تو خانه. شب هم، هم مهمون داشتيم، هم بايد مهموني مي‌رفتيم. جلو مهمونها كه نرفتم. از خير مهموني هم گذشتم، فقط بديش اين بود كه چون اونجا كه مي‌خواستيم بريم خيلي نزديك بود، هر 10 - 20 دقيقه 1 نفر مي‌آمد سراغم. كه بيا فقط بشين، همه سراغ تو را مي‌گيرند. اينقدر آمدن كه من از رو رفتم. بالاخره ساعت 11:30 بلند شدم و لباس پوشيدم رفتم 1 سر مهموني. نمي‌دونم چرا همه اينقدر اصرار مي‌كردند. همه مي‌دونستند كه حالم خوب نيست. ولي بازم دوست داشتند من را ببينند.
از دست خودم خندم مي‌گيره، پريشب با يكي از بچه‌ها صحبت مي‌كردم، به اون مي‌گفتم الان چند سالي هست كه من مريض نشدم. حالا فرداش اينجوري شدم.

هیچ نظری موجود نیست: