پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۱

پس از مدتها دكتر يزدي را ديدم، چند روز بود كه برنامه ريزي مي‌كرديم، كه با خانواده بريم ديدنشون، يك دفعه من دير ميرسيدم خانه، يك دفعه پدرم كار داشت و ... .
خدا را شكر حالش بهتره، ولي هنوز مريضي تو چهره‌اش نمايان هست. وقتي كه ياد گذشته‌ها مي‌افتم، مي‌بينم، كه اينها خيلي شكسته شده‌اند. وقتي كه نسل اونها را مي‌بينم، افسوس مي‌خورم. از اين افسوس مي‌خورم كه اين نسل دارند، يواش يواش به دوره پيري و از كارافتادگي مي‌رسند و ديگر نمي‌توانند بطور چشمگير فعاليت داشته باشند. و از طرفي ديگر به علت محدوديتهايي كه در اين سالها بوده،‌ نه از توانايي‌هاي آنها استفاده شده، و نه اينكه تجربيات آنها به خوبي‌ به نسلهاي بعدي انتقال داده شده. كه مجبور نباشيم تمام تجربيات آنها را از ابتدا تجربه كنيم.
انگار هميشه ما ايراني‌ها عادت كرديم، تا بزرگانمون را بعد از مرگشان ياد كنيم و خوبي‌هاي آنها را بگيم، و تا زنده هستند، فقط از آنها به بدي ياد مي‌كنيم.
ياد هفته پيش افتادم، كه مهندس سحابي در مراسم ختم پدرش صحبت مي‌كرد، و مي‌گفت: چند سالي بود كه پدرش مي‌خواست 1 مدرسه دخترانه بسازه، ولي هر دفعه به مشكلي بر مي‌خورد، موقع اين صحبتها به آقاي عارف(معاون اول رئيس جمهور) كه رديف اول نشسته بود نگاه مي‌كردم،ايشان فقط سر تكون مي‌داند. احتمالا تو دلش مي‌گفت، اين كه كار خاصي نبود، كافي بود مي‌امد پيش ما تا كارش را راه مي‌انداختيم.
تا قبل از اينكه دكتر سحابي فوت كنند، چقدر ايشان را اذيت كردند. چه اون زماني كه تو مجلس بود، و چه بعد از آن. ... مثل قضيه كهريزك. ولي وقتي ايشان فوت كرد، تازه همه يادشون افتاد كه ايشان چقدر مرد بزرگي بوده، و چه خدماتي انجام داده، و اون موقع بود كه يادشون افتاد كه حداقل بروند ديدن خانواده ايشان. جالبه حتي، شنيدم بازجوهاي مهندس سحابي هم رفتند ديدنشون و به ايشان تسليت گفتند.
خودمونيم، عجب مملكتي داريم ها.

هیچ نظری موجود نیست: