يكشنبه شب، وقتي زنگ زدم به خونه، دادشم گفت كه حال عزيز(مادربزرگم) خوب نيست، احتمالا ساعت 10—11 شب ميبرندش بيمارستان. وقتي رسيدم خونه دادشم گفت: كه دكتر اومده عزيز رو ديده، گفته زودتر ببريدش بيمارستان بهتره. براي همين اول شب برده بودنش.
فشار خون مادربزرگم خيلي پايين اومده بود، از اونجا كه چندماه پيش ناراحتي قلبي داشت، دكترها فكر ميكردند كه مشكل قلبي داره.
ديروز صبح حمام بودم، مادرم داشت تلفني با عمهام صحبت ميكرد. داشت ميگفت كه آزمايشات نشون داده كه مثل اينكه كليه و كبد مادربزرگم از كار افتاده و حال مادربزرگم اصلا خوب نيست. وسط صحبتش اون يكي خطمون زنگ خورد، خالهام بود. مادرم 2-3 دقيقه صحبت كرد و زد زير گريه. با عمهام ديگه نتونست صحبت كنه، تا يك كلمه صحبت ميكرد، ميزد زير گريه. از حمام اومدم بيرون، مادرم گفت: كه حال عزيز خوب نيست. اگر بدنش به دارو جواب نده، 2-3 روز بيشتر دوام نميآره. ... همين جور صحبت ميكرد و ميزد زير گريه. مادرم خيلي به مادربزرگم وابسته است.
صبح خونه وايسادم. تلفتها رو جواب دادم، ديگه نگذاشتم مادرم صحبت كنه. بعد هم با مادرم رفتيم تا براي مادرم كفش بخريم، كفش راحتيش خراب شده بود. ميخواست براي عصري كه ميخواد بره بيمارستان اونها رو بپوشه.
توي راه به من ميگفت: رها، پدربزرگت كه نتونست نوههاش رو ببينه. مادربزرگت هم دوست داشته عروسي نوههاش رو ببينه، ولي ... (پدربزرگم، من رو ديده، ولي من خيلي كوچيك بودم كه فوت كرد، جز معدود افرادي هست كه هيچ تصوير و خاطرهاي از اون ندارم.)
تا نزديك ظهر خونه بودم تا مادرم آروم شد، بعدش رفتم سركار.
بعدازظهر ديدن مادربزرگم رفتم، مادرم و داييام نسبتا خوشحال بودند. حال مادربزرگم، خيلي بهتر بود. رفتم بالاسر مادربزرگم، اولش بالاي تخت ايستاده بودم، نشناخت من رو. رفتم جلو، تا من رو ديد، خنديد، گفت: رها تو هستي؟! خنديدم. ننه چرا زحمت كشيدي؟ يكم با هم حال و احوال كرديم. گفتم:عزيز انشاال.. زودتر حالت خوب ميشه و ميآي خونه.
بيرون بيمارستان منتظر تاكسي بودم كه برگردم شركت. سوار تاكسي شدم، راننده تاكسي يك پيرمرد حدود 70-75 ساله بود. وقتي همه مسافرها پياده شدند. ضبط ماشين رو روشن كرد. يك آهنگ خيلي قديمي بود. مال زمان جوانيهاي خودش، پيش خودم جوونيهاي راننده رو مجسم ميكردم كه با اين آهنگ تو كافه ميرقصيده.
خواننده ميخوند:
يار خوشگلم، زليخا
عشق اولم، زليخا
عشق آخرم، زليخا
...
...
پ.ن.
فكر كنم مجبور بشم يك مدت كامپيوتر رو كنار بگذارم. 2 تا از انگشتام باد كرده، فكر كنم مال استفاده بيش از حد از كامپيوتر باشه.
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر