یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۳

ديشب يك خواب جالب ديدم.
خواب ديدم، با 2-3 تا از بچه‌ها رفتيم يك مجلس. فكر كنم مجلس شب هفت يا سال كسي بود. خانمها اكثرا چادر سياه سرشون بود.
همينجور وايساده بودم،‌كه يك دفعه يكي از بچه‌ها، خانمش رو صدا كرد. با تعجب نگاهش كردم. آخه نمي‌دونستم كه ازدواج كرده. اينقدر شلوغ بود كه نتونستم خانمش رو ببينم،‌ منتها مادر خانمش رو ديدم. :)
هنوز تو بهت اين بودم كه اين دوستمون كي زن گرفته، كه من خبردار نشدم، كه تو يك دفعه وسط اون شلوغي دستت رو دراز كردي و به من سلام كردي. اصلا نفهميدم كه توي اون شلوغي از كجا پيدات شد. با تعجب به تو سلام كردم. يكم از جمع فاصله گرفتيم و شروع به صحبت كرديم، اولش مي‌خنديدي، بعد بغض گلوت رو گرفتد، تقريبا گريه مي‌كردي. از دستم ناراحت بودي. منم گريه‌ام گرفت. و همونجوري جوابت رو دادم. يك دفعه همه چيز رو فراموش كرديم. مثل 2 تا بچه شروع به خنديدن كرديم. تو شروع كردي به دويدن، من هم دنبالت. انگار گرگم به هوا بازي مي‌كرديم، همينجور تو كوچه‌ها مي‌دويديم.
همه جور مي‌دويدم. بعضي وقتها اداي اسب در مي‌آوردم، و مثل اسب مي‌دويدم، بعضي وقتها اداي ميمون ... يك دفعه هم كه تو سرعتت رو زياد كردي، مجبور شدم سرعتم رو زياد كنم و ديگه درست و حسابي بدوم.
با هم به يك ميدون رسيديم. اونجا يك نقطه‌اي بود كه مي‌گفتند: نقطه ثقل زمين همون نقطه هست. كنجكاوي جفتمون گل كرده بود، 2 تايي خيلي آروم به اون نقطه نزديك شديم. مي‌خواستيم ببينيم كه نقطه ثقل زمين چه جور جايي هست. همچين كه به اون نقطه رسيديم، يك دفعه زير پاي جفتمون خالي شد. و توي يك فضاي تاريك ول شديم. تو توي بغل من بودي. همينجوري ول بوديم. هيچ فشار هوايي نبود، انگار تو خلآ هستيم. ولي به سمت پايين مي‌رفتيم و در كنارش به هر طرف مي‌چرخيديم. يك حات كاملا بي وزني داشتيم. همه‌جا سياه سياه بود. يك دفعه يكي گفت: يك آرزو بكنيد كه اون آرزو برآورده مي‌شه. من يك آرزو كردم. همچين كه آرزو كردم به سمت بيرون حركت كرديم. داشتم آرزوم رو بهتر مي‌كردم كه از مركز ثقل زمين افتاديم بيرون ...


پ.ن.
آرزوم يادم هست، ولي اصل جمله رو يادم نيست :(

هیچ نظری موجود نیست: