ديروز تلفن خونمون يك طرفه شده بود.
اول شب به خودم گفتم: خوبه امشب زود ميخوابم، رفتم سراغ كيفم،ديدم فيلم Postman رو هنوز نديدم. اولش ميخواستم يك ذره از اون رو ببينم. ولي اينقدر از فيلم خوشم اومد كه نشستم تا آخرش رو نگاه كردم. اصلا نفهميدم كه چطور زمان گذشت، وقتي فيلم تمام شد ديدم ساعت 3:40 هست. (فيلم 3:25 دقيقه هست. )
تا صبح تو كف فيلم بودم. :) جالبترين قسمت فيلم، وقتي بود كه كوين كاسنر از كوه بر ميگرده و ميبينه توي اين اين چندماهي كه نبوده، به اسم اون كلي كار انجام دادند و حالا يك سيستم كامل پستي وجود داره كه نامهها همه سورت ميشه و توسط پستچيهاي مختلف به شهرها و روستاهاي مختلف فرستاده ميشه. (بازم ميگم خيلي كيف كردم.)
همه روز مشغول بودم.
بعدازظهر رفتم نمايشگاه كتاب. اين 2-3 روزه مادرم با تعجب به من نگاه ميكرد، همش از من ميپرسيد رفتي نمايشگاهكتاب يا نه؟! و وقتي من ميگفتم: نه. با تعجب نگاه مي كردم.
ديشب بالاخره گير داد كه چي شده كه تو امسال نمايشگاه كتاب نرفتي؟!
خنديدم و گفتم: همينجوري. حالا فردا ممكنه برم.
صبح هم باز از من پرسيد. براي مادرم واقعا عجيب بود كه امسال نرفتم.
به جاش امروز، همه نمايشگاه رو زير پا گذاشتم. وقتي از نمايشگاه مياومدم بيرون، دستم درد گرفته بود ...
بعد هم ساعت 9:30 رفتيم يكي از فاميلهامون كه آلمان زندگي ميكنه و براي چند هفته اومده ايران ببينيم.
جوري از خاطرات 34-35 سال پييش صحبت ميكردند كه انگار همين ديروز اتفاقات افتاده.
...
پ.ن.
امشب اصلا حوصله نوشتن ندارم. فكر كنم بخاطر خستگي نمايشگاه باشه. ميخواستم در مورد نمايشگاه بيشتر بنويسم. در مورد غرفه الثارات و ... :)