چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۳

گشنگي

1- امروز وسط كلاس حسابي گشنه‌ام شد، رفتم از بقالي بغل كلاسمون 15-16 تا رامتين شكلاتي خريدم، كه با بچه‌ها بخوريم.
فروشنده شكلات‌ها رو ريخت تو نايلون و داد دست من و گفت: بفرماييد.
منم گفتم: Thank You
ديدم عجيب غريب نگاهم مي‌كنه، فهميدم يكم گند زدم. سريع نايلون رو برداشتم و گفتم: خيلي ممنون و از مغازه اومدم بيرون :)

2- قرار بود بعد از كلاس، حدود ساعت 11 شب برم بيمارستان تا مادرم رو ببرم خونه. و به جاي مادرم داييم بره بيمارستان. بعد از كلاس كلي وقت داشتم. يكم فكر كردم،‌يك دفعه تصميم گرفتم برم كوه. گاز ماشين رو گرفتم. وسط بزرگراه بودم كه داييم زنگ زد و گفت: ساعت 10:35-10:40 بيمارستان هست. هر چي فكر كردم، دلم نيومد كه از وسط راه برگردم. گفتم:‌ اشكال نداره يك جور مي‌رم كه 15-20 دقيقه پياده روي كنم.
هوا خيلي جالب بود. همون چند دقيقه پياده روي كلي چسبيد. كوه خيلي شلوغ بود،‌اصلا انتظار نداشتم كه اون موقع شب اين همه ماشين توي پاركينگ باشه.

هیچ نظری موجود نیست: