پريشب خسته و مونده بعد از امتحان نيم ترم مياومدم خونه. (به من نخندين، ولي هر چي ميريم جلو بدتر ميشم، از اونجا كه درسها سختتر شده، من ديگه حتي لاي كتابهام رو هم باز نميكنم. :) )
خلاصه خيلي خسته بودم. تو فكر سوالها و جوابهايي بودم كه دادم. (از امتحان راضي بودم، نميدونم چرا با اينكه درس نميخونم، امتحانام نسبتا خوب ميشه.)
كنار خيابون چشمم به يك نفر افتاد، كه ايستاه بود. ياد يكي از دوستام افتادم.
ناخودآگاه گفتم:
خدايا خودت هواي اين دوست ما رو داشته باش.
...
ديروز يكي از دوستام رو سوار كردم كه سر راهم، او رو به خونشون برسونم. توي تقاطع بلوار آسيا. يك جوون 21-22 ساله ايستاده بود كه داشت. اسپند دود ميكرد و گدايي ميكرد. ظاهرا هيچ مشكلي نداشت. كاملا سالم و سرحال.
با دوستم صحبت ميكرديم. ميگفت: صداوسيما براي نيم درصد بيكاري كه تو آمريكا اضافه ميشه كلي گزارش ويژه خبري پخش ميكنه. منتها يكي نيست كه بياد اينها رو نشون بده؟!!!
نزديك خونه دوستم بوديم. پشت چراغ ايستاده بودم، كه يك پسر بچه 12-13 ساله اومد سمت ماشين من، يك سري اسفند ريخت توي قوطيش، بعد قوطيش رو يك سري روي كاپوت ماشين چرخوند، يكسري ديگه هم دور درها و ...
...
دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر