سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۳

صبح ساعت 7 از خواب بيدار مي‌شم.
با اينكه خيلي خسته‌ام، ولي نسبتا از خودم راضي هستم. از نوشته‌هاي شب قبلم خيلي خوشم اومده. به خودم مي‌گم، هر وقت چشمم به اين متن بيافته، ياد قيافه پسربچه خواهم افتاد كه تو چشمهاي من ذل زده و مي‌گه: خسيس نباش ديگه. شايد اينجوري بيشتر به فكر اونها باشم و قدر موقعيت خودم رو بيشتر بدونم.

باد يكي از لاستيكهاي ماشينم خالي شده. اول صبح مجبور مي‌شم، لاستيك عوض كنم.
صبح با يكي از بچه‌ها مي‌ريم دنبال يك كار تحقيقاتي خارج از شركت. تقريبا 2-3 ساعت الاف مي‌شيم،‌ كارمون انجام نمي‌شه. آخرش باز دعاشون مي‌كنيم كه خيلي ما رو سركار نگذاشتند. (يك تيكه‌اش خيلي باحال بود. به ما اول گفته بودند حاج‌اقا فلاني كارتون رو مي‌تونه انجام بده. معرفي نامه و كار ما رو كه ديد. داد به رئيس دفترش، اون هم ما رو برداشت برد اتاق بغلي، تو اتاق بغل كلي معرفي‌نامه و پرسشنامه‌هاي ما رو بررسي كردند. (يكدفعه معاون، يكدفعه رئيس) بعد اونها هم ما رو حواله كردند به اتاق ديوار به ديوارشون. خلاصه 3-4 بار اين اتفاق براي ما تكرار شد و هر بار ما رو مي‌فرستادند به اتاق بغلي. تو هر اتاق 3-4 نفر نشسته بودند كه تقريبا همشون بدون استثنا بي‌كار بودند!)

موقع برگشت. با اتوبوس برگشتيم. ديديم سريعترين وسيله هست. از خط ويژه مي‌رفت و تو ترافيك هم نمي‌موند. اتوبوس سر 4 راه وليعصر ايستاده بود كه يك دفعه، صداي برخورد اومد. از پنجره مي‌ديدم كه مردم دارند مي‌دوند. ولي جاي من يك جوري بود كه نمي‌تونستم دقيق ببينم. يك موتوري تصادف كرده بود. اول دوستم رفت نگاه كرد. بعد برگشت به من گفت كه رها نمي‌خواد بري، حالت گرفته مي‌شه. گفتم چي شده؟! گفت:‌يك موتور به يك عابر زده. بلند شدم. رفتم بغل پنجره اتوبوس. كلي جمعيت جمع شده بود. يك لحظه وسط اون جمعيت يك دختر رو ديدم كه وسط خط ويژه افتاده. 2 طرف هم كلي اتوبوس گير كرده بودند. اولش 2 تا خانم زورشون نمي‌رسيد دختره رو بلند كنند شروع كردند به كشيدن دختره روي زمين. يكي دو متر كشيدند كه يك جوون اونها رو زد كنار زد و دختره رو از زمين بلند كرد و مستقيم برد توي اونور خيابون توي پياده‌رو. وقتي بلند كرد صورت دختره رو ديدم. صورتش خوني بود. توي چشماش درد رو مي‌شد ديد. نمي‌دونم چرا هيچ صدايي از دختره در نمي‌اومد. ...
(خودمونيم،‌مردم پيشرفت كردند، اون وسط كسي به پسره گير نداد،‌ كه چرا به نامحرم دست زدي، يكي 2 نفر هم كه سنشون بيشتر بود،‌داشتند توجيه مي‌كردند كه از رو لباس ايراد نداره و ...)

بعدازظهر تو شركت نشستم، هوا گرفته هست. وقت نمي‌كنم نمايشگاه كتاب برم. با يكي از دوستام قرار دارم. با يكم تاخير مي‌بينمش. نمي‌دونم بخاطر خستگيش هست يا ... صحبتاش يك جوري هست. با يك سري از دوستاش، تو هتل هما قرار داره. مي‌خندم و مي‌گم چي شده، تازگي همه تو هتل هما قرار مي‌گذارند. ... :)
دلم خيلي گرفته. اولش مي‌خوام برم نمايشگاه. از جلو در نمايشگاه هم رد مي‌شم، منتها حوصله ندارم. شب به يكي از دوستام گفتم: اگر شد مي‌آم مي‌بينمش. ولي حس رفتن خونه اين دوستم رو هم ندارم. حوصله پياده روي هم ندارم. آخرش تصميم مي‌گيرم كه با ماشين برم بالاي كوه و شيشه ماشين رو بكشم پايين و از همونجا از هوا لذت ببرم. دم پاركينگ كه مي‌رسم، خودم رو نمي‌تونم كنترل كنم، كفشام رو عوض مي‌كنم و مي‌رم بالاي كوه. هوا فوق‌العاده هست. ماه هم از اون پشت خودنمايي مي‌كنه. :)
دوباره ناراحتم. اصلا قابل مقايسه با صبح نيستم. موقع برگشت، تو فكرم،‌ ... دم ماشين كه مي‌رسم يكي از بچه‌هاي كلاس زنگ مي‌زنه و مي‌گه مي‌آي سينما؟ّ با اينكه خيلي حوصله ندارم، تو دلم مي‌گم بد نيست، شايد اينجوري آب و هوام عوض بشه. :) براي ساعت 9:30 سينما فرهنگ قرار مي‌گذاريم. 2-3 تا ديگه از بچه‌هاي كلاس هم هستند.

از سينما كه مي‌آم بيرون، جواب خيلي از سوالهاي بعدازظهرم رو گرفتم. :) از اين قضيه خوشحالم.
منتها تو فكرم كه چرا بايد اين همه در، جلو من باز بشه؟! :)

ساعت 12 شب تو بزرگراه همت، نم نم بارون مي‌آد. يك موتوري رو مي‌بينم كه يك جوون سوارش هست. براي اينكه بارون تو چشمش نخوره، با يك دست جلو صورتش رو گرفته، با اين وضعيت، داره با سرعت 100-110 هم رانندگي مي‌كنه. سعي مي‌كنم كه از پسره فاصله بگيرم. خيلي خطرناك هست.

هیچ نظری موجود نیست: