دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۳

ديشب وقتي خبر BBC رو در مورد فرودگاه امام خميني خوندم يك لبخند تلخ زدم. مي‌دونستم كه مدتهاست كه سر حفاظت فرودگاه امام دعوا هست. از بعد جنگ مي‌خواستند، حفاظت فرودگاه‌ها رو از سپاه بگيرند و به نيروي انتظامي بدهند، ‌منتها سپاه به شدت مقاومت مي‌كرد. حتي قرار شد براي امنيت فرودگاه، پليس مخصوص فرودگاه تشكيل بشه. منتها هر دفعه كه خواستند اين كار رو انجام بدهند يك هواپيما ربايي پيش مي‌اومد و كل برنامه ها به هم مي‌خورد. اين دفعه هم كه براي افتتاح اين فرودگاه اين گند رو بالا آوردند. به دوستم مي‌گم: اينها با اين كارهاشون اون يك ذره ابرويي هم كه ما، تو دنيا داريم رو بردند. چقدر مسخره است كه رئيس جمهور خودش زنگ زده و به خواهش رئيس جمهور اجازه دادند حداقل هواپيما رو زمين بشينه. ...

امروز براي انجام ادامه پروژه، رفتيم تا از يك مسير ديگه عكس تهيه كنيم. از قبل كلي نامه نگاري از طريق اداره كل به همه زير مجموعه ها شده بود. اول از همه رفتيم پيش مسئول روابط عمومي، به ما گفته بريد، هيچ مسئله‌اي پيش نمي‌آد. ما اطلاع داريم. (حالا خودش اصلا از وجود همچين نامه‌اي خبر نداشت.) دوباره كلي رفتيم تا رسيديم به سالن اصلي و رفتيم پيش رئيس سالن، رئيس سالن گفته از ديد ما اشكال نداره، منتها بايد با پليس هم هماهنگ كنيد. (خوشبختانه يك رونوشت از نامه براي رئيس پليس هم رفته بود.) رفتيم پيش مسول پليس سالن، طرف گفته اين نامه براي رئيس ما رفته، ‌رئيس هم تو فلان ساختمون هست. دوباره راه افتاديم تا رئيس پليس رو ببينيم. به سرباز جلو در، گفتيم چي كار داريم. يك كم ما رو نگاه كرده و
مي‌گه: رئيس نيستند، ايشون رفتند براي بازرسي.
گفتيم:‌معاون ايشون چي؟!
مي‌گه: ايشون هم با رئيس رفتند؟!
مي‌گيم: تو اين پاسگاه هيچكس نيست كه بتونه جواب ما رو بده؟!
مي‌گه: نه!، همه رفتند!! از اونجا كه همبستگي نيروها اينجا زياد هست، وقتي جايي مي‌رند، همه با هم مي‌رند.!!!! ، حالا ممكنه براي ظهر برگردند؟!
...
ما هم مثل اين موجي‌ها سرباز رو نگاه مي‌كرديم. يك مدت گيج بوديم. كه چي كار بكنيم. بعد از 5 دقيقه، به اين نتيجه رسيديم كه بهتره فعلا بريم بگرديم، حداقل يك نفر رو پيدا كنيم تا فرم كارشناسي رو براي ما پر كنه! خلاصه دوباره كلي راه رفتيم تا رسيديم به اداره كل. بعد از يكم منتظر شدن، مسولش به ما گفته كه نمي‌تونه اين فرم پر كنه، و اگر ما مي‌خوايم اين فرم پر بشه. بايد نامه مستقيم از بالا بياد. مي‌گم بابا اين فقط يك فرم نظر سننجي هست، كه قراره كارشناس ها پر كنند. مي‌گه بريد با رئيس كل صحبت كنيد. پشت در رئيس كل ايستاديم كه باز مسئول روابط عمومي رو مي‌بينيم.
مي گه چرا نرفتيد.
و ما شرح ما وقع رو تعريف مي‌كنيم.
مي‌گه به اين كارها كار نداشته باشيد. شما بريد كارتون رو انجام بديد.
مي‌گيم نمي‌تونيم به پاي كار برسيم. اجازه نمي‌دهند.
مي‌گه اين كه كاري نداره.
يك آدرس به ما مي‌ده كه چطور وارد محوطه بشيم. مي‌گه اول بريد فلان‌جا، ‌بعدش بغل ديوار ... يك تيكه نرده هست كه خراب شده. از همونجا مي‌تونيد وارد بشيد. اگر مشكلي پيش اومد بگيد ما قبلا صحبت كرديم و ....
(واقعا ما كفمون بريده بود. كه چقدر راحت مي‌شه وارد شد و اينكه همه سوراخ سنبه هاي اونجا رو بلدند، به خودم مي‌گم اون ازپاسگاه پليس، كه هيچ مسئولي توش نيست. اين هم از محوطه و حصارها و ... )

شبي مي‌خوام برم خونه دوستم. سر راه، قراره نون باگت و نوشابه هم بخرم. از ماشين كه پياده مي‌شم. چند نفر رو مي‌بينم كه جلو يك مغازه گوشتفروشي ايستادند و مغازه رو دارند تعطيل مي‌كنند. پيش خودم مي‌گم اينها شريكهاي مغازه هستند. ...
خريدم رو مي‌كنم و مي‌ام سمت ماشينم. مغازه تعطيل شده و اون چند نفر دارند متفرق مي‌شند. يكي از اونها سمت ماشين من مي‌آد و به من مي‌گه: ببخشيد؟!
مي‌گم: بفرماييد؟!
مي‌گه: اگر ممكنه يك بسته ماكاروني كوچك براي من بخريد، چون بچه‌ها من گشنه هستند؟!
داشتم شاخ در مي‌اوردم. كسي كه من تا چند لحظه قبل فكر مي‌كردم تو يك مغازه گوشت فروشي شريك هست، اومده به من مي‌گه اگر ممكنه يك بسته ماكاروني كوچك براي من بخر، كه به بچه هام بدم؟!
به طور كامل هنگ كردم، تقريبا 30 ثانيه تو ماشين گيج بودم، كليد دستم بود، دنبال كليد مي‌گشتم، از اون طرف كيف پولم رو دستم گرفته بودم، نمي‌دونستم بايد كجا بگذارم. همينجوري دور خودم مي‌گشتم. يك دفعه ديگه مرده رو نگاه كردم، ماشين رو روشن كردم و رفتم.
گفتم:‌خدايا، اين ديگه چه جورش هست! من ديگه اين مدلش رو نديده بودم.

شب كلي با پسر دوستم بازي مي‌كنم. تو اين يك ماه كه نديدمش خيلي فرق كرده. كلي با هم ماشين بازي مي‌كنيم. از عكاسي هم خوشش اومده همچين كه مي‌خوام از او عكس بگيرم، مي‌دوه طرف من و سريع مي‌آد پشت دوربين تا ببينه از چي مي‌خوام عكس بگيرم. اين دفعه مجبور شدم به جاي اينكه از خودش عكس بگيرم بيشتر از اسباب بازي‌هاش عكس بگيرم.

امروز ياد دوستام كرده بودم. به خيلي‌ها زنگ زدم و حال و احوالشون رو پرسيدم. اين وسط يكي، 2 نفر كه تو ذهنم بود كه از اونها سراغ بگيرم به من زنگ زدند. ...
....
پ.ن.
1- نوشته‌هاي امروز تمومي نداره. از بقيه فاكتور مي‌گيرم. :)
2- اين Blogger چقدر خوشگل شده :X

هیچ نظری موجود نیست: