جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۳

سه شنبه
بعد از مدتها، اون 2 تا نامه رو پست كردم. و يك نفس راحت كشيدم. :)
...
شب خيلي خسته‌ام ساعت 6 مي‌آم خونه،‌ مادرم تعجب كرده كه زود اومدم خونه. به مادرم مي‌گم كه فردا صبح بايد ساعت 6:30 از خونه برم بيرون.
ساعت 8:30 خوابم مي‌بره و ساعت 10:15 از خواب بيدار مي‌شم.
10:30 مي‌آم رو خط، معلمم، جوابم رو داده و برام افلاين گذاشته. نمره‌ام 85 شده :)، اين دفعه هم چيزي نخونده بودم. كتاب داستان رو كه10 نمره داره رو پسرعموم تو راه كلاس زبان در عرض 5 دقيقه برام تعريف كرد. به نظرم ترم ديگه حتما بايد درس بخونم. :) (بعد از هر امتحان همين حرف رو مي‌زنم، ولي باز موقع امتحان كه مي‌شه، درس نمي‌خونم و همينجوري بدون اينكه لاي كتاب رو باز كنم مي‌رم سرجلسه امتحان)
(شاگرد تنبلتر از من ديده‌ايد؟!، )
ساعت 1:30 مي‌رم توي رخت‌خواب كه بخوابم. كه خير سرم فردا صبح زود از خواب بيدار بشم.
2 ساعت خواب اول شب باعث مي‌شه كه تا ساعت 4:30 صبح، خوابم نبره. و فقط فكر كنم.

چهارشنبه
ساعت 5:45 از خواب بيدار مي‌شم. مي‌رم حمام. زير دوش،‌ تازه به اين موضوع فكر مي‌كنم كه چه چيزهايي لازم هست كه با خودم ببرم. :)
ساعت 6:15 به نظرم مي‌آد كه خيلي خوش خيالم. مي‌رم مسواك مي‌زنم، موهام رو خشك مي‌كنم و به خودم مي‌رسم و ساعت 6:20 هست كه تازه مي‌رم سراغ جمع كردن كيفم. :) (مثل هميشه مادرم كه از اين آرامش من كف كرده، كارد به اون بخوره خونش در نمي‌آد! ) ساعت 6:30 هم آماده هستم، ماشين مي‌آد و سوار مي‌شم. ...
دنبال يكي ديگه از بچه‌ها هم مي‌ريم و بعدش به سمت جاده فيروزكوه حركت مي‌كنيم.
ترافيك صبح تهران خيلي وحشتناك هست!
ساعت 8 صبح از تهران خارج مي‌شيم. هوا ابري هست. توي مسير از مناظر مختلف عكس مي‌گيرم. از كوه‌ها، ابرها و از مه، از پل ورسك و ... ابرها همينجور در حال تغيير شكلند،‌ بعضي وقتها شبيه شكلهاي جالبي مي‌شند، مثلا شبيه ماهي يا ...
ساعت 11 به زيرآب مي‌رسيم. يك نفر از قبل منتظر ماست. قرار هست كه يك قسمت از خط راه‌آهن رو بازديد كنيم. درزيل ندارند. پياده روي خط راه‌آهن راه مي‌افتيم. خط راه‌آهن از وسط جنگل عبور مي‌كنه. هوا فوق‌العاده هست. نم‌نم بارون به صورتم مي‌خوره. اين سفر خيلي لذت بخش‌تر از اوني كه فكر مي‌كردم، ‌شده. (روز قبل سفر،‌ به 2 تا از دوستام گفتم: ماموريت از اين مزخرفتر و خسته كننده‌تر و ... نمي‌شه. ) ريل‌هاي راه‌آهن خيس شدند، با اين حال بيشتر مسير سعيم رو مي‌كنم كه روي يك خط راه برم و تعادلم رو حفظ كنم. اينقدر مي‌ريم تا به روستاي بعدي مي‌رسيم، توي راه همينطور عكس مي‌گيرم. يك سري عكس براي گزارش، يك سري هم از مناظر اطراف. توي راه همش تو فكرم كه اين خط راه‌آهن رو چطور در سال 1315 ساخته‌اند. به دوستم مي‌گم، عمرا نتونيم كه همچين كاري رو الان انجام بديم. تمام آبرو ها حساب شده هست و همه سالم سالم، انگار كه تازه ساخته شده‌اند. به دوستم مي‌گم گاشكي بشه تاريخچه ساخت اين مسير رو پيدا كرد. اين خط راه‌آهن جز شاهكارهاي مهندسي اون موقع هست. با توجه به مصالح اون موقع بي نظير هست.
آرامش روستا جفتمون رو تحت تاثير قرار داده. مطمئنا اگر عجله نداشتيم، توي روستا مي‌مونديم. چه‌چه پرنده‌ها، بوي پهن تازه، بوي سبزي تازه و ... و آرامش بي نظير روستا.
براي اولين بار از روي يك پل راه‌آهن هم عبور مي‌كنم،‌ موقع رد شدن، حواسم فقط به اين هست كه يك وقت پام سر نخوره و از وسط سوراخهاي بين ريل پايين بيافتم.
وقتي بر مي‌گرديم،‌مسئول ايستگاه مي‌آد به استقبالمون، مي‌گه داشته نگرانمون مي‌شده، فكر نمي‌كرد كه بازديد من اينقدر طولاني بشه. ايستگاه پر آدم شده. ملت منتظر قطارند كه بياد تا با اون به سمت قائمشهر، ساري و گرگان برند.
ظهر با بچه‌ها ميريم، اكبرجوجه. (اين اكبرجوجه رو از دفعه قبل كه رفته بوديم قائمشهر يادم بود.) بلافاصله بعد از ناهار دوباره كار رو شروع مي‌كنيم. كار خوب پيش مي‌ره. كاري رو كه ما انتظار داشتيم در 1 روز نيم انجام بديم تا ساعت 6-7 بعد از ظهر انجام مي‌ديم. خيلي خسته‌ام. آثار كم خوابي ديشب داره خودش رو نشون مي‌ده. يكي از بچه‌ها اهل بابل هست، اون رو مي‌رسونيم و بعد با راننده راه مي‌افتيم به سمت بابلسر،‌ توي بابل همچين آدرس مي‌دم كه راننده كف مي‌كنه. (خودم هم در تعجبم) از من مي‌پرسه كه تو زياد اين طرفها مي‌آي!؟ مي‌خندم و مي‌گم، فقط يك دفعه اومدم،‌ اونهم حدود يك سال پيش، توي يك نيمه شب باروني!! :)
توي بابلسر هم همينطور، همه چيز رو خيلي راحت يادم مي‌آد، پيتزا فروشي كه دفعه پيش اومديم اونجا شام خورديم، يا مغازه ساندويچ فروشي كه حالا كافي‌نت شده. ... به نظرم حالم كاملا خوب شده. :)
دم دريا اولش به شدت بارون مي‌آد، ولي بعد آسمون يكم باز مي‌شه و بارون بند مي‌آد. تو فكرم كه برگرديم تهران يا تو بابلسر بمونيم و روز بعدش برگرديم تهران. خودم خيلي خسته‌ام. راننده هم خسته است. با اين حال تصميم مي‌گرم كه همون موقع برگرديم تهران.
ياد اين بيت مي‌افتم كه يك زماني زياد براي خودم تكرار مي‌كردم.
زنـــده به آنـيــم كـه آرام نـگيـريــم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست

تو دلم مي‌گم،‌ تو قراره كه آروم قرار نداشت باشي،‌ اين راننده بدبخت چه گناهي كرده كه گير تو افتاده. :)
ساعت 7:30 راه مي‌افتيم، تا از طريق جاده هراز بيام تهران.
يك مقدار از مسير رو كه مي‌ريم، مي‌بينم اوضاع‌ام خيلي خراب هست. چشمم همش سياهي مي‌رفت. وقتي كنار راننده مي‌شينم، هيچ وقت نمي‌خوابم. هميشه بايد يك نفر كنار راننده بيدار باشه، تا من تو ماشين بگيرم بخوابم. (حتي وقتي با اتوبوس به سفر مي‌رم هم اين عادت رو دارم.) وارد كمربندي آمل كه مي‌شيم به راننده مي‌گم، ديگه نمي‌تونم بيدار بشينم. 10 دقيقه مي‌خوابم، اول جاده هراز من رو بيدار كن!! يكوقت همينجوري راه نيافتي بري به سمت تهران. راننده قبول مي‌كنه. همون اول جاده، تا مي‌ره تو پمپ بنزين بيدار مي‌شم. با همون 10 دقيقه خواب، كلي انرژي مي‌گيرم. تا خود تهرون ديگه پلك نمي‌زنم.
جاده خيلي شلوغ هست. حدود ساعت 10:15 مي‌رسيم به آبعلي،‌ به خودم بود، يك سر مي‌رفتم به سمت تهران. مي‌گم جلو يكي از رستورانها نگه داره. تا يك چايي بخوريم. راننده بدش نمي‌آد كه يك قليون هم بكشه. مي‌شينيم و يك شام سبك هم مي‌خوريم.
ساعت 12:30 دم خونه پياده مي‌شم.
از خسته‌گي خوابم نمي‌بره، ‌يك مدت طول ميكشه تا بخوابم.

5شنبه
ماشين ندارم! از اونجا كه قرار نبود 5 شنبه خونه باشم، دادشم از قبل با يكي از دوستاش قرار گذاشته كه با ماشين بره دنبالش، با اين كه عصري مي‌خوام برم بيرون،‌ به دادشم حرفي نمي‌زنم و اون ماشين رو مي‌بره.
عصر يك سري دوست ناديده جديد رو مي‌بينم. ساعت رو اشتباه متوجه شدم. فقط ساعت انتهاي قرار رو شنيدم. با اين حال يك نفر ديگه هم پيدا مي‌شه كه بعد از من بياد :)
اولش كه مي‌رم خيلي غريبي مي‌كنم. روي يك تكه كاغذ اينجوري مي‌نويسم.
جالب هست. :)
تا به حال اينقدر غريب نيافتاده بودم.

آدمهاي عجيب غريبي بينشون هست. به غير از 3 نفر هيچكدوم رو نمي‌شناسم. حسابي بحث مي‌كنند. دوست دارم كه بيشتر گوش كنم. و بقيه رو برانداز كنم. يكي از بچه‌ها خيلي سرحال نيست. هر بار كه تلفنش زنگ مي‌خوره نسبت به اينكه كي زنگ زده، قيافه‌اش يك جور مي‌شه. البته اكثرا قيافه‌اش گرفته مي‌شه. يكي ديگه فقط مي‌خنده، معلومه كه خيلي بازيگوش هست. يكي از تغييراتش مي‌گه و اينكه سلمان فارسي در اصل يك فرمانده ايراني بوده كه به خاطر خيانت فرار كرده بوده و ... يكي ديگه خيلي متفكرانه نگاه مي‌كنه. يكي ديگه انگار اصلا توي جلسه نيست و تو فكر كارهاي خودش هست. يكي ديگه كلي موي سفيد تو سرش هست. به نظرم مي‌آدخيلي اذيت شده كه اين ريخت رو پيدا كرده. يكي ديگه حوصله‌اش سر رفته، يكي ديگه ... خلاصه هر كس توي عالم خودش هست. :)
بعد از خداحافظي يك قسمت راه رو با چندتا از بچه‌ها مي‌آم، و بعد هم پياده خيابون وليعصر رو مي‌آم بالا تا ميدون ونك. به ياد قديمها، بيشتر مسير رو از روي لبه جدول مي‌آم. (يك زماني خيلي حرفه‌اي بودم. چشم بسته‌ام راه مي‌رفتم.)
...

از آخر هفته‌ام رضايت دارم. به نظرم آخر هفته خوبي داشتم. :)

هیچ نظری موجود نیست: