حدود 11:40 شب هست، از خونه يكي از دوستام برميگردم.
پشت چراغ قرمز يكي از چهارراهها ايستادم و به ثانيه شمار بالاي چراغ خيره شدم. به نظرم هيچ لزومي نداره، كه اين موقع شب 76 ثانيه پشت يك چراغ كه هيچ ماشيني رد نميشه بايستم. تو همين افكار هستم كه چشمم به يك پسر بچه 4-5 ساله ميافته.
پسره يك كت آجري تنش هست كه خيلي براش بزرگه، به نظرم اون كت، به درد يك پسربچه 10-11 ساله ميخوره.
يك قوطي سياه دستش گرفته، معلومه كه يك زماني توي اون اسپند دود ميكردند. پسربچه جلو 2-3 تا ماشين ميره، ولي كسي محلش نميگذاره. همينجور با چشم تعقيبش ميكنم، تا ميآد بغل شيشه ماشينم.
زل زدم به صورتش، صورتش كثيف هست، سمت چپ صورتش اثر يك زخم 3-4 سانتي هست. بازم نگاهش ميكنم. مثل هميشه، با خودم دعوا دارم. كمك بكنم يا نكنم؟! تو دلم ميگم، اگر اين پسر بچه امكانات داشته باشه، ممكنه پس فردا يك مهندس خوب يا دكتر خوب بشه؟!...
همينجور نگاش ميكنم. دلم بد جور گرفته.
صداي خفيفي از اونور شيشه ميآد. خيلي آروم ميگه: خسيس نباش ديگه، خسيس نباش ديگه، ...
3-4 بار اين جمله رو تكرار ميكنه. نميدونم چي كار بايد بكنم.
شيشه رو پايين بكشم و يك 50 تومني يا 100 تومني بدم دست پسر بچه و وجدان خودم رو راحت كنم يا ...
همينجور نگاهش ميكنم، پسره از من هم نااميد ميشه و ميره سراغ يك ماشين ديگه.
بازم دارم نگاش ميكنم. با صداي بوق به خودم ميآم. چراغ سبز شده و بايد حركت كنم.
...
ناراحتم، به خودم يادآوري ميكنم كه بايد بيشتر تلاش بكنم، تا شايد ...
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر