سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۱

امروز از اول صبح گيج بودم.
همين جور وسط اتاق نشسته بودم و تو فكر بودم، مامانم هم 2-3 بار اومد به من گفت مگه نمي‌خواي بري سر كار. من حتي سرم را هم تكون ندادم و تو دنياي خودم بودم. تو اين فكر بودم،‌ كه يك يكي ديگه از دوستام هم داره مي‌ره. آيا باز موقعيت پيش مي‌آد كه اون را ببينم يا نه؟
تصميم دارم، هر وقت شد، يك تور دور دنيا برم، اول از همه برم آلمان، از آنجا يك سفر به هلند، شايد لازم بشه بلژيك هم برم. بعد از اون بايد برم كانادا، خوشبختانه دوستام تو كانادا جمعند و همه يك جا هستند. بعد از اون بايد برم آمريكا. از نزديكي‌هاي اقيانوس اطلس بايد شروع كنم به حركت كردن تا برسم به سواحل اقيانوس آرام. الان كه دارم فكر مي‌كنم،‌ به اين نتيجه مي‌رسم، كه حداقل 2-3 ماهي بايد تو سفر باشم كه همه دوستام را ببينم. (البته اين وضعيت الان من هست،‌احتمالا تا 2-3 ماه ديگه 2-3 نفر ديگه هم مي‌روند، و من مجبورم اسم اون ها را هم تو اين ليستم اضافه كنم. اينجوري اگر پيش بره بايد تا آخر عمرم تو سفر باشم كه همه را ببينم.
ديشب با يك دوستي صحبت مي‌كردم،‌ مي‌گفت: هر وقت كه يكي از دوستام مي‌ره، كلي به اينها كه سر كار هستند فحش مي‌دهم، كه چرا وضعيتي پيش آوردند كه همه بخواهند بروند. (البته من هنوز اين حرف را به طور كامل قبول ندارم)
باز دوباره حدود ظهر بود كه با كلي لك لك رفتم سر كار،‌ باز تو راه يادم افتاد كه شلوارهام را خشك شويي ندادم، الان 2-3 روزه كه شلوارام را گذاشتم روي صندلي عقب. هر روز چون دير مي‌ام بيرون و عجله دارم يادم مي‌ره ببرم خشك شويي.
تا بعد از ظهر كارام را انجام ميدم. عصري با پسر عموم گير مي‌ديم كه 1 برنامه cd را كپي كنيم،‌تا براي اون پسر عموم بفرستيم. تا ساعت 8 شب به يك جاهايي مي‌رسيم. ولي كارمون هنوز يكم ايراد داره. حدودا ساعت 9:10 راه افتادم به سمت خانه، قبلش زنگ زدم خانه به برادرم گفتم كه پيرهن من را اتو كن، اولش اومد بگه نه، ولي تا لحن من را ديد. بي خيال شد. و گفت ببينم چي ميشه.
حالا من مي‌خوام سريع بيام خانه، هي اتفاقات عجيب غريب مي‌افته. راهي كه من بطور معمول 20 دقيقه مي‌رم. امشب با اينكه كلي هم سريع حركت مي‌كردم، نزديك 40 دقيقه طول كشيد.
1 جا چراغ راهنمايي خراب بود، 3 دفعه چراغ سبز و قرمز شد، تا من تونستم از چهارراه رد بشم. 1 جا ديگه 1 تريلي 18 چرخ اومد خيابان را بست. ميخواست بره تو خيابان ديگه 5. 1 تريلي ديگه هم مي‌خواست بره تو پمپ بنزين اون هم خيابان را بست. حالا 1 ماشين هم كه مي‌خواست از پمپ بنزين بياد بيرون. جسبونده بود. پشت اين تريلي، و ديگه تريليه عقب هم نمي‌تونست بره.
اومدم خانه لباسم را عوض كردم. 2 تا لقمه شام گذاشتم تو دهنم. و از خانه رفتم بيرون.
موقع رفتن تقريبا خانه دوستم، تقريبا شانس با من بود. چون تقريبا از حدود 10 چراغي كه سر راهم بود. 9 تاي اون را سبز رد كردم. بعد از اينكه ساكهاي دوستم را تو ماشين گذاشتيم. راه افتاديم به سمت فرودگاه.
موقع رفتن فرودگاه هم چشمتون روز بد نبينه تو خيابان آزادي كه رسيدم. 1 دفعه، يك ترافيك عجيب غريب ديديم جلومون هست. بعد از مدتي كاشف به عمل اومد كه جلو سازمان تاميين اجتماعي، خيابان آزادي را بستند و ايست بازرسي گذاشتند. (خيلي وقت بود كه از اين خبرها نبود.)
تو فرودگاه هم، يك چند تا عكس گرفتيم. يكي دوتا از بچه ها زدند زير گريه. من هم طبق معمول با اينكه چشمام مي‌سوخت. فقط ميخنديدم.
(اون وسط يك دختره را هم ديدم كه صندل پوشيده بود و تو انگشت پاي راستش، يك انگشتر كرده بود. خداييش من تا به حال همچين چيزي ديگه نديده بودم.)
اينقدر ايستاديم. تا دوستم رفت توي سالن ترانزيت. وقتي كه همه رفتند. من پسر عموم اومديم بيرون، تازه اون موقع بود كه جاي خالي دوستمون را احساس مي‌كرديم. پسر عموم گفت بريم 1 چيزي بخوريم. منم بدم نمي‌امد كه يك كم قدم بزنيم. به بهانه چيزي خوردن. حدود نيم ساعتي تو پاركينگ فرودگاه قدم مي‌زديم و همينطوري در مورد آينده و گذشته صحبت مي‌كرديم. در مورد دوستاني كه رفتند و وضعيت اونها و ...
ديگه آخرش هم چون فردا صبح مي‌خواستيم بريم سر كار، خداحافظي كرديم. اين پسر عموي من شايد، يكي از نزديكترين دوستام به من باشه. تا وقتي كه در كنار هم هست. فكر كنم پشتم قرص باشه. و شايد يكي از دلايلي كه تو اين سالها تونستم رفتن اين همه دوست را تحمل كنم. بودند اون در كنارم هست.
از پاركينگ هم كه اومدم بيرون باز طبق معمول اين وقتها پام رفت تو گاز، و تا اونجا كه ماشين سرعت مي‌گرفت گاز مي‌دادم. انگار كه مي‌خواستم از فرودگاه فرار كنم. و ديگه اونجا نباشم.
الان كه اينجا دارم مي‌نويسم، مي‌دونم كه دوستم سوار هواپيماست و داره مي‌ره. از ته دل براي اون آرزو مي‌كنم. كه هر جا هست موفق، مويد و شاد باشه.

هیچ نظری موجود نیست: