امروز صبح اصلا حالم خوب نبود، همش تو فكر بودم.
ميخواستم بنشينم فقط كتاب بخونم.
ولي بايد ميرفتم. نزديك ظهر بود كه ديگه از خونه آمدم بيرون. تا عصري تو شركت بودم. عصر بود كه رفتم، پيش يكي از دوستام، دوستم خانمش رفته بود خريد. من اون هم نشستيم با خيال راحت شروع به صحبت كردن، ياد 4-5 سال پيش افتاديم. اون موقع 1 كتابي را ميخوانديم به نام «تفكر علمي، توسعه اقتصادي»، نوشته دكتر پيرنيا. من خودم اون موقع نفهميدم كه اين كتاب چي ميخواد بگه. الان داره يواش يواش دوزاريم ميافته كه اون كتاب چي ميخواست بگه.
اول اون كتاب اگر يادم نرفته باشه،با اين مثال شروع ميشد.
سفير سوئد چند روز پيش اومد ايران. اين سفير از خونشون سوار تاكسي شد، اومد توي 1 فرودگاه شيك، اونجا هم رفت سوار هواپيما شد، اومد ايران. توي يك فرودگاه خيلي شيك پياده شد. بعد دوباره سوار تاكسي شد. رفت يك هتل خيلي شيك. و سوار آسانسور شد و ... (اين داستان را براي سال 52 كه اين كتاب نوشته شده فرض كنيد.)
تاكسي همون تاكسي هست، فرودگاه همون فرودگاه و به همون شيكي هست. پس چرا به سوئد ميگويند يك كشور پيشرفته و به كشور ما ميگويند، يك كشور جهان سومي؟!
تو همون كتاب يك جملهاي داشت به اين مضمون: ذات تمدن غرب همون فكر و تفكر هست.
تا حالا پيش خودتون فكر كرديد، چرا ما تو كشورمون با اينكه اين همه مهندس داريم. با اينكه اين همه دكتر داريم و ديگه ميتوانيم اون ها را صادر كنيم. با اينكه اين همه كارخانه فولاد سازي داريم و يا اينكه بزرگترين كارخانههاي خودروسازي در خاورميانه را داريم، باز هم جهان سومي هستيم.
به قول اين دوستم، اگر نيروي بالقوه كشور ما 100 باشه، نيروي بالفعل ما 5 هم نيست.
به نظرتون چرا اين همه مهندس و دكتر نميتوانند، تغييري در وضع ما به وجود آورند.
چرا كارخانههاي خودروسازي ما با اين عظمتشان، قيمت اين خودروهاي قديمي را تقريبا 2 برابر قيمت خودروهاي روز دنيا در مياورند؟
چرا ...
از اين چراها تا دلمون بخواد ميتونيم پيدا كنيم.
شايد، يكي از مهمترين دلايل اين مسئله اين باشه كه ما تفكر علمي نداريم.
به قول يكي ديگه از دوستام، ما فقط ظاهر اتوبانها و جادههاي اونها را ديدم. ولي نميدونيم كه زير آن همه آسفالت چقدر فكر و انديشه هستش.
...
تو همين فكرها و صحبتها بوديم، كه يك دفعه برق رفت. تمام فكرمون را به هم ريخت. حالا خوب بود اين دوستمون يك چراغ قوه و يك شمع براي اين جور وقتها كنار گذاشته بود. حدودا 15-20 دقيقه را بدون برق گذرونديم. تا برق اومد. من هم مثل قديمها با دست شمع را خاموش كردم. فقط نميدونم چرا اين دفعه 2 تا از انگشتام سوخت و يكم تاول زد. (اون وقتها اصلا سابقه نداشت كه همچين اتفاقاتي براي من بيافته.)
اخرش هم اومدم خانه.
راستي ظهر هم رفتم پيش دوست پدرم، شركتش خيلي به شركت ما نزديكه، با اون هم يك نيم ساعتي در مورد توسعه اقتصادي مقدم است يا توسعه سياسي صحبت كرديم.
به هر حال تا شب كه رسيدم خانه، كلي حرف زدم. دعا كنيد با اين فكرها، خدا آخر و عاقبت ما را به خير بكنه. ميترسم آخر سر خسر الدنيا و الاخره بشيم.
یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر