خيلي دوست داشتم در مورد اتفاقات هفته پيش چبزي بنويسم. ولي الان اصلا حوصله نوشتن خاطرات هفته قبل را ندارم.
چند وقته هوس كردم، برم قله توچال، و توي برفها دراز بكشم. هر روز سركار، وقتي خسته ميشم. ميرم جلو پنجره ميايستم و به كوه خيره ميشم. براي من منظره برف گرفته كوهها خيلي هيجان انگيز هست. امسال هم خدا را شكر هوا خيلي خوبه. و تقريبا كوه را هميشه ميشه ديد. (تو شركت، ديدن كوه، معيار هواشناسي ماست. تا زماني كه كوه را خوب ميبينيم، هوا خوبه. ولي هر وقت كه نتونيم كوه را خوب ببينيم، ميفهميم كه وضع هوا اصلا خوب نيست.)
خيلي دوست دارم كه مثل كوه محكم باشم، ولي خب، بعضي وقتها حس ميكنم كه نسبت به اون كم مياورم. پارسال كه اصلا اوضاع من خوب نبود. خيلي به من فشار اومد. ولي خب امسال يك جور ديگه هست. از اول سال تقريبا، هفتهاي يك بار به كوه ميرم. مخصوصا اون وقتهايي كه دلم ميگيره. نميدونم چطوري هست. انگار وقتي ميرم اونجا.، ناراحتيها و غم هام را با كوه قسمت ميكنم. بعد كه از كوه برميگردم. يك احساس سبكي خوبي ميكنم.
نميدونم تحمل اين كوهها چقدره، و تا كي ميتوانند. اين همه راز را تو خودشان نگر دارند. از اون ميترسم كه بالاخره 1 روز، اين كوه ها از اين همه فشار و سنگيني كه به اونها ميآد. متلاشي بشوند.
فكر كنم اون موقع ديگه شهري به اسم تهران روي نقشه وجود نداشته باشه!
الان ساعت 3:30 هست و من تو اين فكرم كه فردا برم تو كوه قدم بزنم.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر