سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

امروز صبح مي‌خواستم برم تشيع جنازه پسر دكتر سحابي، (ايرج)، مثلا به موقع هم راه افتادم، ولي جاتون خالي، تو مسير، در ترافيك صبح گاهي گير كردم، نه راه پيش داشتم، نه راه پس،‌اين بود كه نزديك 30-40 دقيقه تو ماشين نشسته بودم و دود مي‌خوردم. بعد از اينكه از اون مخمصه نجات پيدا كردم. گير خيابانهاي شلوغ افتادم بود. با اينكه من از وسط محدوده طرح ترافيك رد مي‌شدم، ولي باز خيابانها گير بود.
نزديكي‌هاي خانه ايرج سحابي رسيده بودم كه يك دفعه پدرم زنگ زد و گفت، كه همين الان راه افتادند و ديگه نمي‌خواد بياي. من هم دست از پا درازتر، به سمت شركت راه افتادم.
ايرج دومين پسر دكتر سحابي هست. (1 سال از مهندس عزت ا... سحابي كوچكتر هست.) از وقتي كه مهندس سحابي را گرفتند، به كل خانواده سحابي خيلي فشار اومد، از 1 طرف نگران حال دكتر سحابي بودند، (1 دفعه اينقدر حال دكتر بد شده بود، كه مهندس را بي‌خبر آوردند خانه كه پدرش را قبل از مرگ ببينه، كه البته پدرش اون روز 1 سري صحبت كرد، كه چند روز بعدش حال مهندس سحابي بد شد، و بعد ازاين جريان بود كه مهندس به بيمارستان بقيه ‌ا... منتقل شد.)
از طرف ديگه نگران وضعيت مهندس بودند، همه خانواده(خود دكتر، پسر و دخترش و همسرش، همه برادرها و خواهرها و ...) فكر و ذكرشون شده بود. مهندس. تقريبا با نصف بيشتر حكومت صحبت كردند، ولي هيچ كس خبري از اون نداشت! هنوز يادم نمي‌ره، وقتي خانواده، براي اولين بار با مهندس ملاقات كردند، اينقدر حال مهندس بد بود كه همه، خانواده 1 مدتي ناراحت بودند. مهندس تو اون ملاقات حالت گيجي داشت و درست خانواده را نمي‌شناخت و همش احساس نااميدي مي‌كرد و هي مي‌گفت من چقدر به اين كشور بد كردم! و ...
...
حالا من ياد چه موضوعاتي مي‌افتم.

هیچ نظری موجود نیست: