خب امروز، اولش بد شروع نكردم. تا بعد از ظهر خوب بود. تو اين فكر بودم كه براي يكي از دوستام كه داره ميره آمريكا يك چيزي بگيرم. به خانم يكي از دوستام هم زنگ زدم و با اون هم مشورت كردم. من خودم فكر ميكردم كه حدودا 3-4 روزي وقت دارم. كه يك دفعه پسر عموم از راه رسيد. كه چي كار كنيم.، به پسر عموم خنديدم، و گفتم، چه عجله داري، 2-3 روز ديگه وقت داريم. كه يك دفعه پسر عموم گفت چي چي وقت داريم. اين پسره فردا شب داره ميره.
اين را كه گفت، انگار يك سطل آب يخ رو سرم خالي كردند. همين جور ماتم برده بود. باورم نميشد. كه اين پسره به اين زودي ميخواد بره. كلي گيج شده بودم. آخرش ديدم. به غير از CD چيز ديگهاي كه به درد اون بخوره، و راحت هم بتونه ببره نيست.
براي همين با پسر عموم رفتيم، پاساژ رضا و 2-3 تا برنامه كه به نظرمون خوب ميرسيد براي اون گرفتيم.
تو اين گير و وير بايد به فكر اون يكي پسر عموم كه رفته آمريكا هم باشيم. و بايد چند تا cd هم براي اون بگيريم.
الان اينجا نشستم و از الان تو اين فكرم، كه فردا موقع خداحافظي به دوستم چي بگم؟
اميدوارم كه بتونم جلو اين دوستم هم خودم را نگه دارم. ميترسم بالاخره من هم بزنم زير گريه. ...
دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر