نميدونم اين برنامه چرا بازي در آورده، 1 سري از نوشتههام پريده.
1381/02/15
حالم از ديشب اصلا خوب نبود، حدود ساعت 5 صبح بود كه خوابم برد، صبحم حدود ساعت 8 بلند شدم، بعد از ظهر بعد از كلي استخاره، ساعت 5 بود كه رفتم نمايشگاه كتاب. ورودي نمايشگاه هنگامهاي بود. اونجا همه چيزي ميشد، پيدا كرد.
وارد نمايشگاه كه شدم رفتم سراغ كتابهاي فارسي، در عرض 1 ساعت، 5 تا سالن را نگاه كردم. خانم دكتر را هم ديدم، خيلي وقت بود، ايشون را نديده بودم. من ايشون را خيلي دوست دارم، به نظرم اگر دكتر شريعتي، به جايي رسيد و امروز اسمش هست، همش به خاطر كار ايشان هست. به نظر من اگر پوران خانم نوشتههاي دكتر را جمع نميكرد، هيچ موقع ما امروز كتابهاي دكتر را نميديديم. چند سال پيش كه خانه اونها رفته بودم. اتاق دكتر را به من نشان داد، اتاق را به همان صورت سال 56 حفظ كرده بود. كتابخانه دكتر براي من خيلي جالب بود.
...
همين جور كه داشتم تو نمايشگاه راه ميرفتم، دو تا دختر را ديدم كه گوشهاي نشسته بودند، و خستگي در ميكردند، از بغل اونها كه رد شدم ديم، دارند در مورد سنت و سياست بحث ميكنند. خيلي دوست داشتم ميرفتم كنارشون مينشستم و به صحبتهاي اونها گوش ميكردم و با اونها بحث ميكردم.
نميدونم موقع بيرون آمدن از نمايشگاه، چرا اينقدر ناراحت بودم، شايد به خاطر اينكه ياد اتفاقهاي، 2-3 روز اخير افتادم. شنبه كه وكلاي دكتر يزدي را راه ندادند. تو كرمانشاه هم، انصار بعد از مدتها كه هيچ خبري از آنها نبود، خودي نشان دادند و برنامهاي كه براي بزرگداشت دكتر سحابي برگزار شده بود به هم زدند. 2 تا روزنامه هم امروز تعطيل كردند. و ... دوست داشتم برم اون بالاي كوه و وسط برفها دراز بكشم.
اين جور وقتها كه ناراحتم، رانندگي من هم وحشتناك ميشه. قبلا ها كه هميشه پياده اين ور اون ور ميرفتم. وقتي عصباني ميشدم. به سنگي كه جلو پام بود، زورم ميرسيد. ولي الان وقتي ناراحت ميشم، معمولا زورم به گاز زير پام ميرسه.
غروب بود كه به سلامت به خانه رسيدم. از بس نارحت و خسته بودم، كه رفتم روي رخت خواب ولو شدم. حدود 1 ساعت خوابيدم. بلند كه شدم حدود 10 بود. بعد از شما همين جوري، داشتيم با كانالهاي تلويزيون بازي ميكرديم، كه يك برنامه بدرد بخور پيدا كنيم، كه ديدم شبكه 1 داره صحبتهاي آقاي خاتمي را پخش ميكنه.
صحبتهاي آقاي خاتمي خيلي جالب بود، خيلي وقت بود كه همچين صجبتي نكرده بود. قيافه آقاي خاتمي هم ديدني بود، از عصبانيت، صورتش برافروخته بود و به نظر ميرسيد كه بغض گلوش را گرفته و هر لحظه امكان داشت كه گريهاش بگيره. براي اينكه آروم بشه، هر چند دقيقه 1 بار يك شوخي ميكرد. بعد از شنيدن اين صحبت و خبر باز شدن روزنامه ايران، حالم خيلي بهتر شد.
1381/02/16
صبح كه رفتم شركت، 1 جوري بود. براي دكتر يزدي وثيقه خواسته بودند، اول قرار بوده كه وثيقه 200 ميليون توماني بگيرند، بعد رئيس دفتر قاضي تو برگه نوشته، 250 ميليون، موقعي كه اومدند سند را اونجا بگذارند. ديدند بازم اون عدد را خط زدند و نوشتند 300 ميليون.
يكي از اعضا نهضت را هم قاضي احضار كرده بود. گويا گفته بوده چرا بعد از اينكه از زندان آزاد شديد، بازم نامه ميدهيد و ...
1 كم از شادي روز قبلم كاسته شد .
بعد از ظهر دوباره رفتم نمايشگاه، اول رفتم غرفه خارجي، چند تا كتاب با حال ديدم، ولي خودم را جريمه كردم. پيش خودم گفتم تا زبانم به 1 حد خوبي نرسه، ديگه كتاب خارجي نميخرم.
(جالبه 2 تا كارت خريد كتاب آورده بودم، + 140000 تومان پول كه اگر، كتاب خوب ديدم بخرم. ولي هيچي نخريدم.)
بعد از اون هم رفتم كتابهاي فارسي كه ديروز ميخواستم بخرم، گرفتم.
داشتم ميان غرفه كتابهاي داخلي راه ميرفتم، كه 1 نفر اومد جلو و سلام كرد. من هم سلام كردم، گفت: شما من را نميشناسيد و من شما را نميشناسم، (اينجا 1 كم جا خوردم ولي بازم داشتم به مغزم فشار مياوردم كه اين طرف را كجا ديدم.) بعد پرسيد: از دكتر يزدي چه خبر؟ بعد هم ، اسم 1 نفر ديگر را گفت.
تو دلم خنيدم، پيش خودم گفتم، ببين قيافه من چقدر تابلو شده، كه طرف تو نمايشگاه ميان اين همه آدم اومده از من سوال ميكنه.
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر