ديروز صبح رفتم سركار، خوشبختانه اينقدر كار داشتم، كه اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت. اگر غير از اين بود، بايد مينشستم و به دوستم فكر ميكردم.
عصري يكي از دوستام زنگ زد، و اومد شركت ما براي ديدن فوتبال. (ما بعضي وقتها بازيهاي خيلي حساس را تو شركت نگاه ميكنيم.) خلاصه تو اون جمع فقط 1 پرسپوليسي بود. با 3-4 تا استقلالي.
جاتون خالي، نميدونيد چقدر ما حرص خورديم. نميدونم اين بازيكن ها ماست خورده بودند. يكي از يكي بدتر بازي ميكردند. اون موسوي هم كه به قول دوستم يار دوازدهم ملوانيها بود. فقط بلد بود. توپ بگيره و خراب بكنه.
خلاصه بعد از بازي از شركت زديم بيرون. من كه حالم از ديشب گرفته بود. ديگه جا نداشت بيشتر گرفته بشه. ولي اين دوستمان خيلي ناجور حالش گرفته شده بود. تو راه به يكي ديگه بچهها كه ميدونستم اون هم از لحاظ روحي اصلا وضع خوبي نداره زنگ زديم. رفتيم دنبال اون. 3 تايي براي اينكه 1 كم حالمون بهتر بشه و اين اتفاقات را 1 كم فراموش كنيم رفتيم به سمت كوه.
وقتي داشتيم ميرفتيم بالا نزديك غروب بود. وقتي اون بالا ها كه رسيدم، من تصميم گرفتم كه از 1 راه ديگه بيام پايين. اون موقع كه اين تصميم را گرفتم،هوا هنوز يكم روشن بود. ولي پايين دره كه رسيديم. هوا كاملا تاريك شد. اين راه را تا حالا نيامده بودم.
من جلو 2 تا دوستم راه ميرفتم. اولهاي راه هنوز خيلي مسئله را جدي نگرفته بوديم. يكي از دوستام داستان فيلم جادوگر بلر را تعريف ميكرد.، يا جريان كشته شدن يكي از دوستاش تو كوه، درست 1 هفته قبل از اعلام نتايج كنكور (ميگفت دوستش برق قدرت تهران قبول شده بوده) البته اين بلبل زبونيها يكم جلوتر به طور كامل قطع شد. و فقط گاهي هم ديگه را صدا ميكرديم كه مطمئن بشيم همه هستيم، و براي هيچكداممون اتفاقي نيافتاده.
به هر حال اون پايين 1 رودخانه هم بود، كه از شانس ما پر آب بود. و تو اون تاريكي بايد راه پيدا ميكرديم كه از اون رودخانه رد بشيم.
تقريبا 4-5 دفعه براي ادامه مسير، مجبور شديم از رودخانه رد بشيم. كه تو اين رد شدنها، 1 دفعه پاي يكي از بچهها تو آب رفت. غير از اون مجبور شديم چند جا را هم از روي صخره بريم. و يكم صخره نوردي هم بكنيم.
راه اينقدر ناجور شده بود، كه يكي از دوستام گفت. امشب همينجا بمونيم.
همونجاها بود كه صداي 1 سگ آمد. يك دفعه يكي از دوستام گفت، بچهها من خيلي از سگ ميترسم. تو همين فكرها بوديم كه وايسيم يا بريم، كه صداي سگ ديگه نيامد و باز ما راه افتاديم. يكم جلوتر كه رفتيم. 1 كلبه ديدم كه چراغ كم نور روشنه. خوشحال شديم. من جلو رفتم طرفشون كه كمك بگيرم. و راه را بپرسم. ولي بدتر پشيمون شدم.
فكر كنم چند تا آدم معتاد آمده بودند اونجا كه خودشون را بسازند. هر كدام يك وضعي داشتند. يكي اصلا شلوار پاش نبود.و ...
خيلي سريع از اونها رد شديم. خلاصه بعد از اونها ديگه راه يكم صاف شد. و بعد از حدود 10 دقيقه به تمدن رسيديم. و چند تا آدم ديديم.
نميدونيد وقتي در ماشين را باز كردم و چراغ سقف ماشين روشن شد. 3 تايمون چقدر ذوق كرديم. كه بازم نور ميبينيم.
خلاصه، بعد از اين جريان اولين كاري كه قرار شد تو اوليت قرار بدهيم. گرفتن يك چراغ قوه خوب و قوي بود. كه اينجور وقتها همراه خودمان بياريمش.
يك تجربه، مهم: هر چقدر هم كه به خودتان مطمئن هستيد. شب راهي را كه اصلا بلد نيستيد، و كسي از اون عبور نميكند را نميخواد كشف كنيد و از آن عبور كنيد.
خلاصه بعد از اين جريان 3تايمون به طور كامل از فكر و خيالهايي كه داشتيم در اومديم.
اومدم خانه به يكي از بچهها زنگ زدم. كه حالش را بپرسم، وضع خودم هم يكم بهتر بشه، اولش در مورد بازي استقلال و پرسپوليس صحبت كردم. دوستم خيلي ناراحت شد. گفت خيلي بدجنسي، تازه همين حالا يادم رفته بود. و ...
اونوقت من مجبور شدم كلي صحبت راجب موضوعات ديگه بكنم. كه بازي را دوباره فراموش بكنه. و اونموقع شب كلي روده درازي بكنم. (البته اميدوارم تو اين كارم موفق شده باشم.)
اين دوستم نظر جالبي در مورد بازي داشت، ميگفت الان تو تهران،شرط بنديهاي خيلي كلون بسته ميشه. بعيد نيست كه 1 سري از بازيكنها را خريده باشند.
بعد كه قطع كردم،فقط چند دقيقه اومدم رو خط، اينقدر خسته بودم. كه ديدم اصلا نميتونم پاي دستگاه بشينم. براي همين زود رفتم خوابيدم. (البته زود براي من يعني ساعت 12:30 نيمه شب.)
پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر