چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۱

امشب خسته مونده، نزديك ساعت 9 بود كه رسيدم خانه، داشتم ماشين را مي‌اوردم تو پاركينگ. كه 1 دفعه ديدم برادرم. از بالا داره ميدوه پايين كه صبر كن، ماشين را تو نيار. مامان مي‌خواد غذا ببره براي كارگرها.
اولش مي‌خواستم خودم را به نشنيدن بزنم و ماشين بر دارم بيارم تو. اگر هم حرفي زدند. بگم اصلا حسش نيست. ولي هر كاري كردم نتونستم خودم را راضي كنم كه به مادرم ضد حال بزنم. مادرم خودش هم اومد و باهم رفتيم چند جا به كارگرها غذا داديم.
وقتي سوار شديم، مادرم گفت: امشب سالگرد عزيزجونت هست، عزيزت فسنجون خيلي دوست داشت. برا همين من هم امشب فسنجون درست كردم كه ببريم به كارگرها بديم.
وقتي غذاها را داديم، كارگرها كلي خوشحال شدند.
نمي‌دونم، تو ما ها هم، هنوز كسي به اين جور كارها اعتقاد داره يا نه؟
به نظرمي رسه، بعضي از رفتارهاي پدر و مادرهاي ما خيلي بهتر از ما هستش.
سبز باشيد

هیچ نظری موجود نیست: