ديروز مادرم با مادربزرگم رفته بود روضه، منم رفتم دنبالشون. (مادربزرگم خيلي دوست داشت بره، منتها از اونجايي كه جاش خيلي دور بود، مادرم به من گفت، اگر تو ميآي دنبال ما بريم. منم قبول كردم، كه دنبالشون برم.)
بعد از روضه يكسري پيرزن اومدند بيرون، بعضيهاشون به سختي راه ميرفتند. يك اشاره كوچك از طرف من كافي بود كه در عرض چند ثانيه ماشينم پر بشه. وقتي مادرم و مادربزرگم اومدند درم در، ماشينم پر شده بود. به مادرم گفتم كه يك لحظه صبر كنند، تا من اينها رو برسونم، برميگردم. خندهام گرفته بود. هر كدوم از اين پير زنها فكر ميكردند، كه اون يكي مادر من هست. يكم طول كشيد تا فهميدند كه هيچكدوم با من نسبت ندارند.
اينها رو كه ميبينم، همش خدا خدا ميكنم، اگر روزي پير شدم، از پا نيوفتم و بتونم قشنگ كارهاي خودم رو انجام بدم.
امروز براي اولين بار با پسر عموم سر نحوه هدايت گروه حرفم شد. سالهاي سال هست كه كنار هم وايساديم. تو اين مدت خيليها خواستند زيرآب ما رو بزنند و كنار ما، آدمهاي ديگهاي را علم كنند تا بتونند به جاي ما يك گروه درست كنند كه تنها فرماندار اونها باشه. خيلي كارها كردند. ولي هميشه كم آوردند. شايد به خاطر اينكه ما دو تا هميشه پشت هم بوديم. و براي هر مشكلي كه پيش ميامد، با كمك هم يك راه حل پيدا ميكرديم. ...
از وقتي پسر عموم ازدواج كرده، تو بعضي از زمينهها يكم محافظهكار شده. در مقابل، هر روز كه ميگذره، من ليبرالتر ميشم.
فكر ميكنم، كه من و پسر عموم بزودي مجبور هستيم گروه رو به كسان ديگري واگذار كنيم.
امروز باز ياد كتاب آزادي انتخاب افتادم.
تقريبا همه ما آزادي رو به رسميت ميشناسيم. ولي در عمل هر كدوم از ما يك جاهايي، براي آزادي محدوديت ميگذاريم. :)
ديشب با يكي از دوستام صحبت ميكردم، كلي توي دردسر افتاده. هي از مشكلاتش ميگه، منم ميزنم زير خنده. خلاصه كلي مسخره بازي در مييارم ... :)
من و دوستم، يك جورهايي با هم مسابقه گذاشتيم. اينكه عكسالعمل، يكي از بچهها رو در مورد خبرهاي مختلفي كه به اون ميديم حدس بزنيم. ...
ديشب در مورد همه چيز صحبت كرديم و اينكه چرا همچين اتفاقاتي براي كسايي مثل ما ميافته. ميگم برام دعا كن! ميگه برات دعا ميكنم كه اون چرا كه برات خير هست، همون اتفاق بيافته.
امشب دلم گرفته بود. دوست داشتم با يكي صحبت كنم، از طرفي، حوصله خيليها رو نداشتم. اين بود كه مستقيم اومدم خونه. توي راه، هي به ماه نگاه ميكردم، و با خودم محاسبه ميكردم كه تا چند روز ديگه قرص ماه كامل ميشه. 5 روز، 4روز ... دلم ماه ميخواد. يك ماه كامل! سفيد سفيد
پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر