جمعه
مادرم از اول شب به من گير داده كه تو رو خدا حداقل امشب زود بخواب كه فردا صبح زود كه ميخواي رانندگي كني مشكلي پيش نياد. اين نشون به اون نشون كه ساعت 2:30 -3 رفتم تو رخت خواب. تازه بعدش هم خوابم نمياومد. همش تصاوير مختلف روز مياومد توي ذهنم.
صبح ساعت 5:20 از خواب ببدار شدم. با اينكه حدود 2-3 ساعت خوابيده بودم، ولي خستگيم در رفته بود. يك دوش گرفتم و حدود ساعت 6 از خونه زديم بيرون. الان چند سالي هست كه وقتي سال مادربزرگم، همه عموها و عمهها سر خاكش جمع ميشيم. يك فاتحهاي ميخونيم. صبحانه ميخوريم. و بعد يك نيم ساعتي هم حرم ميريم و ... خلاصه يكجوري برنامه ريزي ميكنيم كه تا قبل از اينكه هوا خيلي گرم بشه، برگرديم تهران.
شهر قم، ديگه اصلا شباهتي به قبل نداره. همش ساخت و ساز و ... خلاصه خيلي دارند توش خرج ميكنند. حرم خيلي شلوغ بود. عربها خيلي زياد بودند. اينقدر زياد بودند كه اگر كسي عربي صحبت ميكرد، نصف آدمها كه اونجا بودند متوجه ميشدند. وارد حرم شدم، اولين چيزي كه توي ذوقم زد، يك سالن بود كه توش همه خوابيده بودند. شايد 50-60 نفر دراز كشيده بودند. انگار نه انگار كه مسجد است، اون سالن دقيقا مثل يك خوابگاه شده بود. تو حرم هم خيلي شلوغ بود، ديگه بگذريم كه چقدر بو مياومد. ...
موقع برگشت، قرار بر اين شد كه ما با يكي از عموهام، با هم برگرديم. (ماشين عموم دقيقا مثل ماشين پدرم هست. حتي از لحاظ رنگ) خلاصه همون اول راه براي كاري مجبور شدم بايستم. و پسر عموم رفت جلو. منم به خيال اينكه عقبتر هستم تا خود عوارضي تهران هي گاز دادم كه به ماشين عموم اينها برسم. منتها نرسيدم. (بابام بغل دستم نشسته بود، براي همين سعي ميكردم خيلي هم تند نرم.) بابام هر چند دقيقه يكبار به من تذكر ميداد كه تو اين جاده دوربين گذاشتند و سرعت ماشينها رو كنترل ميكنند. رها تند ميري، جريمه ميشي ها .... كه البته يك جا نزديك تهران با دوربين سرعت ماشينها رو كنترل ميكردند. از اون دور تا چشمم به طرف افتاد. سريع پشت يك ماشين پيكان كه 100 متر جلوترم بود موضع گرفتم و سرعتم رو از 160 به 100-110 رسوندم، و وقتي رد شدم، باز از نو روزي از نو. :)
دم عوارضي تهران كه رسيدم، ديدم خبري از ماشين عموم نيست. بابام گفت كه احتمالا رفتند جلوتر، بريم كه برسيم به اونها. به بابام گفتم: حالا بگذار يك زنگ به عموجون بزنم. زنگ زدم. اتفاقا اونها درست پشت عوارضي بودند و چيزي حدود 40-50 ثانيه بعد از ما رسيدند. پسر عموم گفت: كه تو قم، يك خيابون رو اشتباه رفتند. و براي همين از ما عقب افتاده بودند. خلاصه اينكه پسر عموم هم از قم داشت كار من رو ميكرده و هر چي گاز ميداده به ما نميرسيده ... خلاصه من و پسر عموم تو تهران كلي به هم خنديديم.
قرار بود وقتي به تهران رسيدم، به دوستم زنگ بزنم كه نهار بريم بيرون، منتها اينقدر خسته بودم كه براش SMS فرستادم كه بهتر براي عصري قرار بگذاريم. نهار رو از بيرون خريدم. ...
عصر با دوستم،رفتيم جلوي برج آرين، كه ببينيم باز شده. يا نه؟! هيچ كدوم انتظار باز بودن اونجا رو نداشتيم. آخرين بار جمعه پيش اونجا بوديم كه با در بستهاش روبرو شديم. ولي در كمال تعجب باز شده بود. :)
جفتمون كلي ذوق كرديم. مثل اين ها كه مدت به اشون چيزي نرسيده، دويديم توي شهر كتاب.
شهر كتاب كلي تغيير كرده. پايين رو درست كردند. و بخش كتابهاي خارجي و موسيقي (نوار و CD) رو به طور كامل فرستادند پايين. يك نيم طبقه هم بالاش اضافه كردند و اسباببازيها و كتابهاي بچهها رو فرستادند بالا (از اين قسمت كه خيلي خوشم مياومد، اگر روم ميشد ميرفتم مشغول لوگو بازي ميشدم. :) ) طبقه اصلي هم، كلش براي كتابهاي روز گذاشتند. (كتهابهاي روز منهاي كتابهاي كامپيوتر) هر قسمت كه ميرفتيم، فكر كنم چند ماه بايد بگذره، تا مثل قبل جاي هر موضوع رو قشنگ ياد بگيرم. همش گيجي ميزدم و از فروشنده كمك ميگرفتم، كه فلان كتاب رو كجا ميتونم پيدا كنم و ...
خلاصه بيش از يك ساعت اونجا ميگشتيم، خيلي با حال بود. وقتي اومديم بيرون، دوستم به من گفت: كه اينجا خيلي خوب شده، فقط گاشكي يك جايي هم داشت كه ميتونستيم بشينيم و كتابهايي كه خريدم رو مينشستيم ميخونديم. (البته اگر يك جايي هم داشت كه نسكافه يا چايي ميداد كه موقع خوندن كتاب، بخوريم ديگه خيلي خوب ميشد ...) (شما ديگه پيشنهادي نداريد ;) )
يكشنبه
بعد از چند روز صغري و كبري كردن يكي از دوستام، براي گفتن يك قضيه، و من خودم رو به حماقت زدن و از كنار اون قضيه گذشتن، بالاخره يكشنبه شب. صحبت رو باز كرد. حدود 2 هفته پيش يك تيكه به اون رفته بودم كه مواظب باشه. ولي خب، اصلا متوجه نشده بود كه منظور من چي هست. بعد از كلي حرف از من پرسيد كه به نظر من برخوردهاي يكي از بچهها عجيب نيست؟! اصلا خوشم نمياومد كه اين بازي پيش بياد. اصلا بوي خوبي به مشام نميرسه. ممكنه باعث بشه كه يكم مشكل پيش بياد.
...
اين هفته همش سرم شلوغ بود. داستان روز جمعه رو طي 4 شب نوشتم. يعني از شنبه شب، هر شب نشستم سر اين ياد داشت، چند خط نوشتم. كاري پيش اومده رفتم، سر اون كار.
2-3 تا كتاب دارم كه بخونم، هر شب سعي كردم كه حداقل 1 ساعت كتاب بخونم، بعضي از شبها بيشتر خوندم، بعضي از شبها كمتر.
تو اين 1 هفته با اينكه هر شب 4-5 ساعت بيشتر نخوابيدم، با اينحال خستگيم در رفته. يكم آروم بودم. هيچ خوابي يادم نميآد كه ديده باشم. مطمئن هم هستم كه اگر خواب ديدم، خواب بد نبوده، چون صبح كه از خواب بلند شدم، خستگيش با من نبوده.
ديگه اينكه ديشب شرك 2 رو ديدم. خيلي باحال بود، مخصوصا نيم ساعت آخرش، اونجا كه پينوكيو اداي، عمليات غير ممكن رو در ميآورد، آخرش كه معركه بود ... كلي خنديدم. :))
3 روز تعطيلي در پيش داريم، كه براي هر روزش كلي برنامه چيدم. از كتاب خوندن و درس خوندن تا نهار دادن به چند نفر، درست كردن كامپيوتر 1 نفر ديگه، كمك در اسباب كشي يكي ديگه از دوستام و رفتن به خارج شهر با چندتا ديگه از دوستام ... از برنامههاي اين 3 روز هست. خدا خدا ميكنم كه بتونم همه اين برنامهها رو انجام بدم. شما ها هم دعا كنيد.
بعضي ها ميگند كه صبرم زياد هست. با اين حال خيلي وقتها كم ميآرم. دوست دارم كه صبرم خيلي بيشتر از اين حرفها ميبود. بعضي وقتها تو خلا و بي خبري بودن خيلي سخت ميشه، ...
ديشب سر كلاس زبان قاطي كرده بودم به تمام معني، (همه قاط زده بوديم.) معلممون مجبورمون ميكنه موقع صحبت كردن از بعضي از كلمات و گرامرهايي كه خونديم استفاده كنيم. هر جمله كه ميخوايم به كار ببريم با توجه به معني كه مي خوام برسونيم بايد فكر كنيم كه جمله بايد با hvae بياد يا have been بياد. had بياد يا had been بياد يا بايد دقت كنيم كجا would استفاده كنيم، كجا would have، كجا would have been بياريم. يا ... خلاصه بعد از 3-4 ساعت صحبت كردن و گوش كردن به اين نحو مغز آدم به حالت انفجار ميرسه. اين وسط كلي گزارش نويسي به زبان انگليسي هم تمرين كرديم.
تازه همين چند وقت پيش بود كه فكر ميكردم كه راحت شدم. ولي خوب كه نگاه ميكنم، موضوعات فكريم كمتر كه نشده هيچ، 2-3 تا موضوع جديد هم پيش اومده. اميدوارم كه خدا كمك كنه. :)
چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر