شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

از چند روز قبل با بچه‌هاي كلاس زبان قرار گذاشته بوديم كه امروز بيرون نهار بخوريم. قرار بود بريم طرفها لواسانات. در اين قرار، براي اولين بار يكي از بچه‌ها خانمش رو مي‌آورد. صبح به من زنگ زده بود كه ببينه چه كسايي مي‌آن.
غير از شلوغي اول جاده لواسون همه چيز خوب پيش مي‌رفت. كه دادشم به من زنگ زد و گفت: كه فلاني كه يادت هست؟! گفتم: آره.
گفت: ديروز تصادف كرده و مرده!!!!!
پسره 21 سالش بود. دانشجوي سال سوم مهندسي صنايع، دانشگاه شريف. تازگي هم با يكي از بچه‌هاي هم دورشون ازدواج كرده بود. با خانوادشون رفته بودند بيرون، كه يك پيكان به اون مي‌زنه و صربه مغزي مي‌كنه ...
نمي‌دونستم چي‌كار بكنم. فقط به دادشم گفتم، كه به پسر عموم خبر بده.
توي راه يكم ساكتتر شدم و كمتر شوخي مي‌كردم. ديدم اگر حرفي بزنم، حال بقيه هم گرفته مي‌شه. رستوراني كه مي‌خواستيم بريم، اولش قرار بود 10 دقيقه‌اي بعد از لواسون باشه، منتها تقريبا سر از شمشك در آورديم. هوا خيلي خوب بود، ناهار هم خوب بود. خيلي وقت بود كه اينجوري نخورده بودم. شايد به خاطر اينكه سعي مي‌كردم همش فكرم رو مشغول كنم تا كمتر ياد دوستم بيافتم. با اين حال لحظاتي يك دفعه تو خودم مي‌رفتم و ياد ساعت‌هايي كه با دوستم بوديم مي‌افتادم.
ياد شبهايي كه اون رو با خانمش توي كوه مي‌ديدم. يا اون روز صبحي كه با هم رفتيم بازار گل، كه گل بخريم. يا كمك‌هايي كه تو بازار مي‌كرد ...
به اين فكر مي‌كردم كه چقدر مرگ مي‌تونه به هر كدوم از ما نزديك باشه. و اينكه چطور بايد از اين لحظاتمون استفاده كنيم.
وقتي بر مي‌گشتيم به اين فكر مي‌كردم كه چقدر خوب كه من امروز ماشينم رو نياوردم و اون رو پارك كردم.
چون از اون روزها بود كه موقع برگشت همه گريشون مي‌گرفت.
خلاصه اينكه امروز با اينكه به همه خيلي خوش گذشت و كلي حال كردند. يك جورهايي حال من گرفته شد.

پ.ن.
1- امشب بعد از مدتها دوست داشتم گريه كنم. به يكي از دوستام به شوخي گفتم، اگر اينجا بودي سرم رو دوشت مي‌گذاشتم و يك دل سير گريه مي‌كردم.
2- دلم خيلي به حال پدر و مادر و خانمش مي‌سوزه. اميدوارم كه خدا به همه اونها صبر بده.

هیچ نظری موجود نیست: