جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۳

بوي گل نرگس :)

خيلي وقت بود كه منتظر همچين روزي بودم. مثل بقيه اتفاقات اين چند وقته اخير، خيلي راحت و خوب بود.
مدتها بود كه سر خوردن نهار، اينقدر دست و پام رو گم نكرده بودم. :))
 
دوست عزيزم، اميدوارم كه سفر خوبي در پيش داشته باشي. امروز به تو گفتم، ‌كه تو خيلي تغيير كردي. مطمئن هستم كه اين مدت كه پيش ما نيستي، جات بين ما خيلي خالي خواهد بود. بعدازظهري به تو فكر مي‌كردم. به اينكه چطور همه دوستات به فكرت هستند و چطور هر كدوم از اونها دوست دارند كه تو رو به نوعي در اين سفر كمك كنند. هر كس دوست داشت در حد وسع خودش، اونچه را كه در توانش هست براي تو انجام بدهد.
ياد صحبت يكي از بچه‌ها افتادم، كه هميشه مي‌گه: تو نيكي كن در دجله انداز   كه ايزد در بيابانت دهد آب.
يادته به تو گفتم، كه سيمرغ رو خيلي دوست دارم. جريان دوست داشتن سيمرغ، بر مي‌گرده به زماني كه سوم راهنمايي درس مي‌خوندم. يك روز با چند تا از بچه‌ها خونه يكي از دوستام رفته بودم، تو كتابخانه دوستم چشمم به كتاب خلاصه شده منطق الطير عطار افتاد. در حالي كه دوستام تو سر و كله هم مي‌زدند، من نشسته بودم و داستان سيمرغ رو مي‌خوندم. همش فكر مي‌كردم، كه سيمرغ چگونه پرنده‌اي هست!! اعتراف مي‌كنم كه در طول داستان همش ته ذهنم اين بود كه پرنده‌ها، در آخر يك پرنده افسانه‌اي رو پيدا مي‌كنند! تند تند كتاب رو مي‌خوندم تا ببينم بالاخره سيمرغ چه شكلي هست. وقتي كه در آخر فهميدم سيمرغ در اصل همون سي مرغ باقي مونده هستند كه تصويرشون در اون تخته سنگ افتاده، يك لحظه شوكه شدم. شايد از همون موقع بود كه نگاهم به دوستام و دور بريهام تغيير كرد. ...  نمي‌دونم چرا الان ياد سيمرغ افتادم، شايد به خاطر اينكه كتاب سايه سيمرغ تو رو كنار دستم گذاشتم و الان چشمم به اون افتاده.
تصويري كه امروز از تو ديدم، خيلي بهتر از تصوير گذشته بود. حتي اون عينك آفتابيت هم نمي‌تونست، تصوير رو عوض كنه. خيلي دوست داشتم كه همراهت بيام. (انشاا.. سفر بعدي.)  دست پختت هم حرف نداره. :) (اين رو بدون تعارف مي‌گم.) مي‌دوني، امروز حس كردم، كه همه ما خيلي عوض شديم. تو ديگه اصلا مثل 2 سال پيشت نيستي كه براي اولين بار ديدمت. (هيچ‌كدوممون نيستيم.) اگر امروز كسي از بيرون با دقت به ما نگاه مي‌كرد، خيلي راحت مي‌تونست روي دست و پا و صورت هر كدوم از ما ، آثار ناراحتي‌هاي گذشته رو ببينه،‌ ولي تو دل تك تك ما يك اطميناني به وجود آمده. همين اطمينان هم هست كه باعث رسيدن به آرامش نسبي ما شده. ...
از جريان برادرت خيلي خوشحال شدم. (خيلي خيلي زياد) مي‌دوني  دل خيلي مهربوني داري، به تو حسوديم مي‌شه. ...
اونشب وقتي تنهايي رفته بودم، بالاي كوه. از ته دل آرزو كردم كه تو رو ببينم! همون شد كه وقتي از كوه مي‌اومدم پايين تو رو ديدم. ...
بعدا خيلي روي اون اتفاق فكر كردم. اينكه دل ما آدمها، ممكنه خيلي چيزها بخواد. منتها ممكنه بهتر باشه كه صبر كنيم، تا موقعش برسه. اونشب من به آرزوم رسيدم و تو رو ديدم،‌ منتها در مقابلش چي به دست آوردم؟! :)
خيلي وقت بود كه دلم براي صحبت كردنت، خنده‌هات، شكلك‌هات تنگ شده بود. دوست داشتم يكجا بشينم و تو همينجور حرف بزني و من نگاه كنم. منتها، بعد از اون جريان، ديگه دوست نداشتم كه با دلم، اين چيزها رو به زور بدست بيارم. ... :)
اينقدر هيجان زده بودم كه يادم رفت يك سري صحبت‌ها رو بكنم. مي‌خواستم كلي به تو سفارش‌هاي مختلف بدم. اينكه وقتي تو معبد رفتي، براي من چي كار بكني، بعدش چي كار بكني، اگر رفتي توي رودخونه چي برام بگي، ... منتها همش يادم رفت. :)) شب هم با اينكه سعي كردم يكم دير به تو زنگ بزنم كه سرت خلوت شده باشه. ولي باز كلي مهمون داشتي. براي همين از همه چيز فاكتور گرفتم. و فقط گفتم، وقتي رفتي اونجا به ياد من هم باش. :)
 
پ.ن.
يكم دلم شور مي‌زنه، شايد براي اينكه تا حالا هيچكدوم از دوستام به همچين سفري نرفتند.
از ته دل براي تو آرزوي خوبي، خوشي و سلامتي مي‌كنم.
اميدوارم كه خدا تو رو در مقابل بلاياي مختلف حفاظت كند و در موقع مشكلات، پشتيبان و ياور تو باشد. :)
هميشه شاد باشي :) :*

هیچ نظری موجود نیست: