یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

خيلي وقت بود كه اينجوري نوشته‌هام نپريده بود.
ديشب كلي چيزي نوشته بودم، كارم رو ضبط كردم كه برم با يكي از دوستام تلفني صحبت كنم، كه برادر كوچكم پريد پشت دستگاه، هنوز 10 دقيقه نگذشته بود كه دستگاه هنگ كرد، و مجبور شدم كه دستگاه رو ري‌استارت كنم. دلم خوش بود كه كارم رو ذخيره كردم. امشب اومدم،‌ يادداشت ديشبم رو كامل كنم، كه ديدم هيچ خبري از نوشته‌هاي ديشبم نيست. ...
چهارشنبه
با اينكه اولش خيلي نا اميد كننده شروع شد، ولي در نهايت خيلي خوب پيش رفت. همينجور كه زمان پيش مي‌رفت،‌ با توجه به شرايط برنامه تغيير مي‌كرد. ...
نهار خوردن كنار يك رود پر آب، زير سايه درخت خيلي كيف داره. مخصوصا يك جا باشي كه هيچ كس،‌شما ها رو نبينه و شماها، مسلط به همه باشيد و همه رو زير نظر داشته باشيد. همه چيز خوب بود كه يك دفعه يك سري آدم (نزديك 15-20 نفر بودند) اومدند صاف 2 متري ما نشستند، حالا خوبه كه دور و بر ما تا چشم كار مي‌كرد كسي ننشسته بود. اگر فقط يك سر سوزن فهم و شعور داشتند،‌ مي‌رفتند يكم اونطرف تر مي‌نشستند. اومدن اونها باعث شد كه يكم ما زودتر بساطمون رو جمع كنيم و راهي تهران بشيم. ...
از اونجا كه زودتر از حد انتظارم به تهران رسيدم، رفتم، ديدن يكي از دوستام كه اسباب كشي داره.  اولش فقط مي‌خواستم نيم ساعت-1 ساعتي كمك كنم، منتها ديدم كار دارند تا ساعت 12:30 شب كمك مي‌كردم. ساعت 1 كه رسيدم خونه ديگه نفسم در نمي‌اومد، با اين حالم از اونجا كه تصميم داشتم كتاب راز داوينچي رو تمام كنم، تا ساعت 4:30 كتاب مي‌خوندم. ساعت 4:30 رسما از هوش رفتم. (كتاب فوق‌العاده جالبي هست. من كه خيلي خوشم اومد.)

پنج شنبه
نزديك ظهر مي‌رم شركت، يك مقدار كارهاي عقب مونده رو انجام مي‌دم. يكي از پسر عموهام مي‌آد شركت، تا ساعت 2:30 در مورد برنامه‌اي كه مي‌خواد بنويسه راهنمايش مي‌كنم. قبلا برنامه چيده بودم كه با يكي از بچه‌ها نهار بخورم و در مورد كارش صحبت كنم، منتها كار داره. .. ساعت 3:30 مي‌رم دنبال يكي ديگه از بچه‌ها، يكم در مورد اتفاقات اونروز و ديزي كه خورده صحبت مي‌كينم. يك كاپاچينو خيلي تلخ هم مي‌خوريم. حدود ساعت 6 كه دوستم رو رسوندم، مي‌رم شهر كتاب آرين. تقريبا 1 ساعتي اونجا چرخ مي‌زنم، تا دوسري كادو تولد براي دوتا از دوستام مي‌گيرم. خوبيش اين هست كه براي يكشون از يكماه قبل فكر كردم چي مي‌خوام. ...
از ساعت 7-8:45 تبريكات تولد هست و يك مقداري گپ زدن. تازه بعد از اون راه مي‌افتم خونه يكي ديگه از دوستام. كه كامپيوترش رو درست كنم. اين دوستم يك دختر بچه 7-8 ساله داره. الان كه تابستون هست، همش با اين كامپيوتره بازي مي‌كنه و به قسمت‌هاي مختلفش سرك مي‌كشه. تا ساعت 12:30 سر كارم تا سيستمش راه مي‌افته. آخرهاش خيلي خسته شده بودم. :) با اين حال گپ زدن با يكي از بچه ها باعث مي‌شه كه تازه ساعت 3:30 برم بخوابم. :)

جمعه
كل روزم رو خالي كردم، كه برم كمك دوستم براي اسباب كشي. منتها صبح تا ظهر يك مقدار درس مي‌خونم. (زبان مي‌خونم) نهار رو مي‌خورم و مي‌رم خونه دوستم. تا ساعت8:30 اونجام. از ساعت 5 يكسري از دوستام، هي پيغام و پسغام مي‌فرستند كه من كجام، ولي هر چي فكر مي‌كنم، دلم نمي‌آد كه دوستم رو با خانمش تنها بگذارم، اينقدر مي‌مونم تا كارها يك سر و ساماني مي‌گيره.
يكي از دوستامون، خيلي حالش گرفته هست. يك مقداري به حرفهاش گوش مي‌كنم. يك مقدار شيطنت مي‌كنيم و ...
...

پ.ن.
نتيجه اينكه:
1- تا چشم به هم مي‌گذارم 3 روز تعطيلي تمام مي‌شه.
2- اوضاع احوال،‌ يكجورهايي خوبه. خيلي وقت بود كه اينجوري از خودم كار نكشيده بودم. هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چو برمي‌آيد مفرح ذات ... 
3- خدايا، مي‌دونم كه مي‌دوني بعضي از دوستام چطور گيرند
مي‌دونم كه مي‌دوني چطور سر دوراهي گير كردند
مي‌دونم كه مي‌دوني چطور بعضي وقتها احساس درماندگي مي‌كنند.
مي‌دونم كه مي‌دوني ....

خدايا خودت هواي همه اونها رو داشته باش،
خدايا خودت راه رو به اونها نشون بده.
خدايا خودت كمكشون كن، تا اون چرا كه خيرشون هست، پيدا كنند. و از شر و بدي دور نگهشان دار.
آمين يا رب العالمين :)

هیچ نظری موجود نیست: