پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳

در بهشت زهرا

بهشت زهرا
حدود ساعت 10:30 صبح شنبه، بالاخره معلوم شد كه تشيع جنازه همون روز برگزار مي‌شه. دوستم به من گفت: كه قرار هست ساعت 11:30 بيارنش بهشت زهرا،‌ قرار شده هر كس خودش بياد بهشت زهرا. يك جوري رفتم كه راس ساعت 11:30 اونجا بودم.
وقتي رسيدم اونجا، بقيه بچه‌ها هم رسيده بودند. منتها مثل ايينكه خودش هنوز نرسيده بود. غير از فاميل، ‌يكسري از همكلاسيهاي مدرسه قديمش، بچه‌هاي دانشگاهش و يكسري از دوستاي خودش اومده بودند. تقريبا 2 ساعت طول كشيد تا او رو از غسالخونه بيرون آوردند. زمانش خيلي طولاني شد. نمي‌دونم اونهايي كه از بيرون ما رو نگاه مي‌كردند، به ما چي مي‌گفتند. جلو در غسالخونه تقريبا 20-30 تا جوون ايستاده بودند. همه با قيافه‌هاي بهت زده هم ديگه رو نگاه مي‌كردند. هيچكدوم با هم حرفي نداشتند، اصلا نمي‌دونستند بايد در مورد چي صحبت كنند. مي‌رفتند و مي‌اومدند و براي هم سر تكون مي‌دادند. دقت كه مي‌كردي هر چند وقت يكبار چشم بعضي از بچه‌ها سرخ مي‌شد. انگار كه رفتند اون پشت گريه كردند و برگشتند.
براي اولين بار بود كه مي‌ديدم كه يك سري مرده مي‌آد بيرون و كسي نيست كه اونها را بلند كنه يا فقط 1-2 نفر هست كه اونجا هستند. خيلي دلم گرفت. با بچه‌ها سر يكي از اونها رو گرفتيم و برديم براش نماز خونديم. يكي ديگه رو هم فقط رفتم نماز خوندم. (آخر ...)
يادمه وقتي كه من هنوز دبيرستان مي‌رفتم، يكي از دوستام كه چند سالي از من بزرگتر بود، يك شب به من گفت: ببين رها به نظر من هركاري آدم مي‌خواد انجام بده، تو جووني حال مي‌ده، حتي اگر آدم قراره كه بميره بهتره تو همين جووني بميره. ...
اونجا كه وايساده بودم، همش اين جمله مثل پتك مي‌خورد به كله‌ام، پيش خودم مي‌گفتم، آيا مردن تو جووني كيف داره؟!!!
مادرش و عمه‌هاش و ... خيلي بي تابي مي‌كردند. يكي از پسر عمه‌هاش كه همون وسط غش كرد. وقتي مي‌خواستيم نماز بخونيم. همچين مادرش زجه مي‌زد كه دل سنگ آب مي‌شد. پدرش سر و صدا نميكرد، ولي انگار 10 سال پير شده بود. اينقدر ناراحت كننده بود كه همونجا زدم زير گريه. بعد از نماز برديم توي آمبولانس گذاشتيمش. مادرش همش،‌ ترمه‌اي كه روش انداخته بودند رو درست مي‌كرد و مي‌گفت بگذاريد رو پسرم مرتب باشه. ...
سر خاك اوضاع خيلي دلخراشتر بود. آدم ياد محشر مي‌افتاد. همه چيز شير تو شير شده بود. وقتي كه دوستم رو گذاشتند توي قبر، اول عموش رفت پايين، هنوز كسي به خودش نيومده بود كه مادرش هم رفت تو قبر. يكي از عمه‌هاش هم بالاي قبر ضجه مي‌كرد. يك لحظه كه مادرش رو كشيدند اينور، سريع سنگ لحد رو گذاشتند. وقتي آخرين سنگ رو گذاشتند، تازه همه يادشون افتاد كه هنوز تلقين رو نگفتند. دوباره سنگها رو برداشتند و شروع به خوندن تلقين كردند. پايين پاش خانم دوستم نشسته بود و يك دسته گل رز قرمز كه همه غنچه بود، دست گرفته بود و همين جور يك دونه يك دونه تو قبر مي‌انداخت. وسط تلقين دوباره يكي از عمه‌هاش اومد بالاي سرش. از ترس اينكه عمه بپره پايين، دوباره سنگها رو گذاشتند. مثل اينكه تلقين رو تا آخر نگفته بودند. اين شد كه دوباره قرار شد كه از اول بخونند. اين دفعه ديگه همه مواظب بودند كه كسي نره بالا سرش و مراسم به هم بخوره. دوباره زدم زير گريه، اومدم اون عقبها يك مدت نشستم. وقتي كه خاكها رو ريختند اومدم جلو، مادر دوستم، تقريبا قهوه‌اي شده بود. هيچ جاي لباس يا سر صورتش نمونده بود كه خاكي بشه. اون وسط رو قبر نقل مي‌پاشيد. خدا پدر روضه خون رو بيامرزه كه اون وسط روضه نخوند. همش مي‌گفت كه من مي‌دونم اين خانواده اين چند روز چي ‌كشيده و فقط يكم قرآن خوند.
تقريبا ساعت 3 بود كه جمعيت رو بالاخره راضي كردند كه برند ناهار بخورند. خانمش سر قبرش وايساده بود و نمي‌خواست بره. من هم يك مدت نشستم و همينجوري به قبر اون نگاه كردم، پيش خودم مي‌گفتم نگاه كن رها، بين زندگي با مرگ قثط يك تار مو فاصله هست.... دوستاي خانمش رفته بودند پيش خانمش، و در مورد چند ماه اخيرش صحبت مي‌كردند. از خاطراتشون مي‌گفتند و ... بعضي وقتها مي‌خنديدند، بعضي وقتها هم همه بغض مي‌كردند. ...

اصلا حوصله ناهار خوردن نداشتم. اومدم به سمت شركت. نزديك شركت كه رسيدم، ديدم باز مثل هميشه يكم آمپر آب ماشين بالا اومده، ديدم حوصله شركت رو هم ندارم گفتم: بگذار ببرم ماشين رو درست كنم. ماشين رو بردم تعمييرگاه طرف گفت: ترموستات ماشينت خرابه. بايد عوض بشه. بعد هم گفت:‌كه در رادياتورت درست بسته نمي‌شه و 2 تا لاستيك گذاشت زيرش، كه ديگه خوب بسته بشه. دلم خوش بود كه ماشين درست شده.
فردا صبحش دوباره تو راه شركت ديدم، آمپر آب كشيد بالا، ولي خيلي جدي نبود و دوباره اومد پايين.
بعد ازظهر قرار بود كه يك سري عرقيات(عرق نعناع و عرق بيدمشك وعرق كاسني و گلاب) براي يكي از دوستاي پدرم تو فرديس كرج ببرم. يك دفعه وسط اتوبان ماشين جوش آورد. برام عجيب بود. چون تا حالا سابقه نداشت كه ماشينم توي اتوبان جوش بياره. دوبار تو ماشين آب ريختم تا به خونه دوست پدرم رسيدم. هر چي جلوتر مي‌رفتم وضع ماشين بدتر مي‌شد. و ماشين زودتر جوش مي‌آورد. بالاخره بعد از كلي بررسي كردن. ديدم، يكي از لوله‌هاي اصلي رادياتور سوراخ شده و داره آب مي‌ده. براي همين آب توي رادياتور نمي‌مونه. به سختي خودم رو به خونه يكي از دوستام رسوندم. و شب رو اونجا خوابيدم. فردا صبحش، يك تعمييرگاه پيدا كردم و لوله رو عوض كردم. پيش خودم فكر مي‌كردم همه مشكلات حل شده، منتها دوباره وقتي نزديك شركت رسيدم ديدم، آمپر ماشين رفته بالا. يكسر رفتم تعمييرگاه،‌ يارو اين دفعه گفت كه رادياتورت نشتي داره، مي‌شه داد اين رو جوش داد، مي‌شه يك دونه نو بندازي. گفتم يكدونه نوش رو برام بندازه. بعدازظهر ماشين خوب شده بود، و وقتي كولر هم مي‌زدم ديگه ماشين داغ نمي‌كرد. همه چيز خوب بود كه دوباره آمپر رفت بالا، نگاه كردم، ديدم اين دفعه لوله اصلي پايين راديات سوراخ شده.!!! ... خلاصه كنم كه سه شنبه صبح باز تو تعميرگاه بودم و اين دفعه هم لوله پايين رو عوض كردم،‌هم يك لوله فلزي كه به سمت بخاري ماشين مي‌ره. (صبح بعد از اينكه لوله پايين رو عوض كردم، ديدم از يك جاي ديگه‌هم آب سر كرده) تا عصر خوب بود. عصر لوله كه به كاربراتور مي‌ره سوراخ شد. ... اين دفعه هم لوله رو درست كردم. هم در رادياتور رو عوض كردم. به نظرم كه ديگه كاملا درست شده. (تقريبا تمام شيلنگها و لوله‌هاي ماشين رو عوض كردم. :)
توي اين چند روز، همه دوستام بدون استثنا گفتند: كه رها بي‌خيال اين ماشين شو و برو يك ماشين ديگه بگير و ...
ديروز به اتفاقات اين يك هفته فكر مي‌كردم. پيش خودم مي‌گفتم: اصلا شايد اين اتفاقات بي حكمت هم نبوده. درسته كه اين چند روز همش ماشينم خراب مي‌شد. ولي حداقل اين موضوع يك فايده براي من داشت اون هم اينكه اصلا نتونستم به غير از ماشينم به چيز ديگه‌اي فكر كنم. احتمالا اگر ماشينم اينجوري نمي‌شد. اين هفته كلي تو فكر رفته بودم.

ديشب بعد از اينكه آب شاتوت با شيرپسته هايدا رو با دوستم خورديم، رفتيم پارك طالقاني، يك مقدار پياده روي كردم. يك مقدار گفتمان كرديم. يك مقدار هم از بين فواره‌ها دويديم و يك مقدار هم خيس شديم ... خلاصه اينكه خوش گذشت.

پ.ن.
1- اين دلخراشترين تشيع جنازه‌اي بود كه تا به حال رفته بودم. ...
2- داشتم فكر مي‌كردم، شايد لازم بشه از اين به بعد يك ستون ديگه به دفتر تلفنم اضافه كنم و توي اون ...
3- باز 18 تير شد و باز يكسري از خاطرات براي من زنده شد. ....
4- هفته ناراحت كننده‌اي بود، ولي با همه خوبي ها و بدي‌هاش گذشت. :)
5- ...

هیچ نظری موجود نیست: