دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۳

صبح كه از خونه مييام بيرون، هوا بي نظير هست، انگار نه انگار كه نيمه دوم تير رو مي‌گذرونيم.
وقتي به جلو شركت مي‌رسم، مي‌بينم كه تمام پنجره‌ها باز باز هستند. تا حالا نديدم كه پنجره‌هاي شركت رو به اينصورت باز كنند.
ظهر با يكي از دوستام قرار نهار دارم. اول قرار هست كه بريم نادر، توي ميرداماد، ولي وسط راه تصميم مي‌گيريم بريم پرديس.
در مورد اتفاقات چند روز اخيرمون صحبت مي‌كنيم. براي دوستم تعريف مي‌كنم كه اين 2 روز كجاها رفتم.

5 شنبه خونه يكي از دوستام دعوت بودم. يك دوره داريم كه من خيلي وقت هست نرفته بودم. دير مي‌رسم، دوستم در خونه‌اشون رو تازه رنگ زده، ‌براي همين شك مي‌كنم، از شانسم موبايلم رو هم خونه جا گذاشتم. مجبور مي‌شم برگردم خونه موبايلم رو بردارم و دوباره برگردم.
وقتي مي‌رسم،‌ چند تا از بچه‌ها كه فقط منتظر بودند من رو ببينند، خداحافظي ميكنند و مي‌رند. همينجوري حال و احوال مي‌كنيم.
يكي از بچه‌ها توي صحبت‌هاش مي‌گه: من خودم به اين يقين رسيدم كه ديگه به يقين نخواهم رسيد!
همين جمله باعث بحثي مي‌شه كه حدود 2-3 ساعت طول مي‌كشه.
بچه‌ها كلي راجع به امام زمان صحبت مي‌كنند. اينكه چطور بايد اون رو درك كرد. اينكه چطور مي‌تونه ما رو به يقين برسونه، و... يكي از بچه‌ها راجع به عشق صحبت مي‌كنه. بعضي از بچه‌ها واقعا پرتند، يك صحبت‌هايي مي‌كنند كه وقتي مي‌شنوم شاخ در مي‌آرم. اين جمله كه بعضي ها حاضرند همه دارايي‌شون رو بدهند كه فقط يك لحظه امام رو ببينند، براشون بي معني و تعريف نشده هست. ... از طرفي هم دوست دارند كه جز ياران امام باشند و براي اينكار حاضرند هر روز صبح دعاي عهد رو بخونند يا ... (بعدا پيش خودم در مورد انتظار هم فكر كردم، براي خودم جالب بود. ...)
يكي از بچه‌ها هم مي‌گه ماه رجب نزديك هست، مي‌گه از الان بيام برنامه ريزي كنيم كه تو ماه رجب اينقدر روزه بگيريم، اين دعاها رو بخونيم و ...
حوصله بحث كردن ندارم. بچه‌ها خيلي چرت و پرت مي‌گويند. توي اين جمع معمولا فقط با 2 نفر بحث مي‌كردم. كه اين وسط يكي از اونها هم نيست. به تجربه برام روشن شده، در مورد اين موضوعات با هر كسي نمي‌شه بحث كرد. طرف هم بايد منطقش به يك حداقلي رسيده باشه. و هم دلش. ...

جمعه ظهر خونه يكي از فاميل‌هامون دعوتيم. و طبق معمول بحث در مورد مجلس جديد، تصميمات اونها، در مورد آمريكا و مشكلات آمريكا در عراق و ... خلاصه چند ساعتي در اين مورد صحبت مي‌كنيم. آخرش هم كه بحث تمام مي‌شه، همه مي‌افتند به جون من. يك تنه بايد جواب همه رو بدم و كارم رو توجيه كنم. ...

شب تولد يكي از دوستام هست، 11-12 سالي هست كه با هم دوست هستيم. يك سري از دوستاي دوستم با خانم‌هاشون هم هستند. اين يكي دوستم مخالف كامل پيغمبر و امام هست. مشروب مي‌خوره و ... اينجا هم كلي صحبت مي‌كنند و من اينجا هم سكوت كردم. بقيه مي‌خورند و مي‌رقصند و من يك گوشه روي مبل نشستم و فكر مي‌كنم.

شب موقع برگشت تو فكرم، كلي فكر مي‌كنم تا بالاخره مي‌فهمم كه چرا مي‌تونم همچين دوستايي با اين همه افكار متفاوت داشته باشم. ...

وقتي كه اين خاطرات رو براي دوستم گفتم: دوستم يكم تعجب كرد، ولي يادم نمي‌آد كه چيزي گفته باشه. بعدش هم دوستم در مورد اتفاقاتي كه جمعه براش افتاده بود گفت و اينكه به اون هم كلي گير دادند و اون رو هم ارشاد كردند.
نمي‌دونم چرا وسط صحبت‌هاش ياد ديروز صبح افتادم. و نمي‌دونم چي شد كه آخر در موردش با اون صحبت نكردم. نمي‌دونم دوستم متوجه شد كه من تو فكرم يا نه. :)

ديروز صبح وقتي از خونه اومدم بيرون،‌ تو اين فكر بودم كه چرا هيچ خبري نيست. پيش خودم گفتم بايد صبر كنم. تو شركت نشسته بودم كه تو زنگ زدي. درسته كه خبر تو مثبت نبود. ولي باز از بي خبري خيلي بهتر بود.

بعدش در مورد امتحان ديشب هم با دوستم صحبت مي‌كنم. امتحان رو نسبتا خوب دادم. دوستم ساعت 2 يك جا قرار داره. براي همين خيلي نمي‌تونيم بشينيم. توي راه دوستم از يكي، 2 تا از شيطنت‌هاي دوران دانشجويش مي‌گه و من كلي مي‌خندم. اين دوستم توي شيطنت، خداست! وقتي از كاراش مي‌گه تمام روحم شاد مي‌شه. شيطنت‌هاش همه يك جور خوبي هستند. نمي‌دونم چطور بگم، ولي كارهاش به دلم مي‌شينه. شايد براي اين باشه كه توي شيطنت‌هاش دروغ و دورويي و ... حس نمي‌كنم.

براي بعد از ظهر امروزم ماتم گرفته بودم.
ساعت 4 جلسه هيئت مديره،‌ساعت 5:30 جلسه مجمع، ساعت 7 هم جلسه مجمع فوق‌العاده!!! به طور كلي جلسه‌ها راحت‌تر از اوني كه فكر مي‌كردم، برگزار مي‌شه. و كسي به اونصورت گير نمي‌ده. سرمايه شركت هم اضافه مي‌شه.
با اينكه همه چيز به خوبي تموم مي‌شه، ولي وقتي ساعت 8:30 از جلسه مي‌آم بيرون، سرم به شدت درد مي‌كنه. مي‌رسم خونه رو تخت ولو مي‌شم و نيم ساعتي مي‌خوابم تا حالم يكم بهتر مي‌شه. بعدش كه بيدارم مي‌شم، مامانم مي‌گه نون نداريم. اينه كه ساعت 10 مي‌آم بيرون كه برم نون و ماست بخرم.

بيرون، نم‌نم بارون مي‌آد.
پيش خودم مي‌گم عجب تابستون با حالي داريم. و يك نفس عميق مي‌كشم، بوي بارون تمام سينه‌هام رو پر مي‌كنه ... :)

هیچ نظری موجود نیست: