يك روز پر فراز و نشيب :)
1- بهناز هم رفت. فكر ميكردم كه جمعه ميره، ولي وقتي به اون زنگ زدم، گفت همين امشب ميرم. بهاش گفتم كه حدود 10:30- 11 شب ميآم ميبينمت. براش يك سيدي از تمام عكسهاي اين چند ساله كپي كردم. اومد كه پايين، ديدم بغض گلوش رو گرفته و چشمهاش سرخ سرخه، و داره گريه ميكنه. خنديدم و گفتم: چي شده؟!
گفت: خودم هم نميدونم! شايد براي اين باشه كه من حداقل نميتونم براي يك سال خانوادهام رو ببينم. به اون خنديدم. گفتم: ميخواي يكم با هم قدم بزنيم؟!
گفت:آره، بدم نميآد. اميدوارم كه تو اين فاصله خواهرم اينها هم برند. چون اصلا نميتونم يك بار ديگه ببينمشون. پياده راه افتاديم دور شهركشون. توي راه از همه چيز صحبت كرديم. از اينكه ميخواد كجا قراره بره، چه مشكلاتي ممكنه داشته باشه. كلي خنديديم و ... وقتي رسيديم دم خونشون، ديگه اثري از گريه تو صورتش نبود.
برادرش رو ديديم كه اومده بود پايين آشغال بگذاره، چشمهاي برادر كوچيكش هم سرخ بود. 15-20 دقيقهاي هم همونجا وايساديم و بازم كلي خنديديم. ...
از بچهها كه خداحافظي كردم. دست زدم به جيبم، ديدم كليدم ماشينم نيست!!
كليد رو تو ماشين جا گذاشته بودم. پيراهنم رو هم عوض كرده بودم و هيچ كارتي نداشتم. خلاصه يكم،اينور اونور رفتم و بالاخره يك ميله جوش پيدا كردم. 10-15 دقيقهاي با ترس و لرز (از ترس شبگردها كه بيان گير بدن) با در ماشين ور رفتم تا در ماشين باز شد.
توي اين چند سال، اين دفعه دومي بود كه اين اتفاق برام ميافتاد. ...
از اينكه تونسته بودم كه حال بهناز و برادرش رو بهتر كنم،احساس خيلي خوبي داشتم.
...
2- معلم جديد كلاس زبانمون خيلي باحاله :) كلي با اون حال كردم. از كلاس كه اومدم بيرون، همينجور دوست داشتم كه انگليسي صحبت كنم، منتها بعضي از دوستان خيلي همراهي نكردند و ....
اين ترم احتمالا نمرهام خوب ميشه.
3- قبل كلاس حالم به شدت بد بود. اينقدر كه كسي ظاهرم رو ميديد، ميفهميد كه اوضاع اصلا تعريفي نداره. از اون وضعها كه به قول معروف با يك من عسل هم نميشد من رو تحمل كرد. باز خدا پدر و مادر يكي از اين دوستان رو بيآمرزه كه من رو يك ساعتي تحمل كرد، تا حالم يواش يواش به حالت عادي برگشت. :)
عجيب، دلم هواي كوه رو كرده بود. :)
4- تو شركت يكي هست كه جديدا روي اعصاب من راه ميره. فعلا كه دارم تحملش ميكنم. اميدوارم كه بتونم همينجوري ادامه بدم، چون اگر اوضاع همينجور بگذره، واقعا ممكنه يك بلايي سرش بيارم. :)
5- با دوستي جون كار داشتم، منتها باز رفته بود سفر!:) اميدوارم كه اين سفر هم به اون خوش بگذره. :)
6- صبح ساعت 8 جلوي تلويزيون نشستم و دارم اخبار رو نگاه ميكنم.
مادرم من رو ميبينه و به من ميگه دختر عموم تازه از مكه برگشته.
دختر عموم گفته: هر جا رفتم ياد رها بودم و همچين كه وارد خونه خدا شدم گفتم: رها رها رها ....
توي پسر عموها فقط من موندم.
دختر عموجون جان، از اينكه به فكر من هم بودي، خيلي ممنون :)
پ.ن.
- قرار بود بهناز، توي اين هفته، قبل از رفتن مهموني بگيره. منتها همون اوايل هفته كنسلش كرد.
امشب به اون ميگم چرا مهمونيت رو به هم زدي؟!ميگه: تحمل ديدن بچهها رو نداشتم. ميترسيدم بزنم زير گريه. :)
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر