شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

در انتظار خورشيد

در انتظار خورشيد و ...
* يك سال ديگه هم گذشت.
امشب تو پمپ بنزين ولنجك يك سري جوون، سه تيغه با كت شلوار و كروات، مي‌اومدند جلو ماشين، خيلي مودبانه عيد رو تبريك مي‌گفتند و بعد يك جعبه شكلات خوشگل با يك كارت مي‌دادند. خيلي مودبانه اول درخواست مي‌كردند كه براي ظهور آقا دعا كنيد، و بعد خواهش مي‌كردند كه اون كارت رو هم مطالعه كنيم!
راستش هر وقت صحبت از ظهور، و امام زمان مي‌شه، به اين فكر مي‌كنم كه اگر فردا روزي، امام زمان ظهور كنه، اكثر ما، اون رو تكفير مي‌كنيم و به اون مي‌خنديم و احتمالا به اون مي‌گيم:‌ آقا حال شما خوبه؟!
احتمالا يكم به ريشش مي‌خنديم و بين خودمون مي‌گيم: طرف مشكل رواني داره.
به نظرم، اونروز، فقط با چشم ظاهر نمي‌شه اون رو شناخت. ...
ديشب در اخبار ساعت 10، يك گزارش بود راجع به اينكه در اديان مختلف چطور به يك ناجي اشاره شده.
از زبور داوود، از تورات موسي، از كتاب بودايي‌ها، از انجيل عيسي، از اوستا و ... خواندند كه چطور در همه اين اديان به يك منجي اشاره شده. براي من كه جالب بود.

* امروز هوس كوه كرده بودم. هوس ذرت آب پز كرده بودم. هوس ديدن منظره تهران از اون بالاي كوه كرده بودم. هوس ديدن ماه رو از اون بالا كرده بودم.
براي همين تنهايي راه افتادم به سمت كوه. اون بالا، تو ازدحام جمعيت براي خودم مي‌گشتم، كه يك دفعه چشمم به بابك خورد. بابك از بچه‌هاي كلاسمون بود. پسر خيلي جالبيه. خيلي ساده است. و خيلي مهربون. هيچكدوم از پيچيدگي‌هاي ما رو نداره. شايد براي همين خيلي راحت مي‌شه با اون ارتباط برقرار كرد. و از بودنش لذت برد.
راه برگشت رو با اون اومدم. توي راه كلي با هم صحبت كرديم. صحبتمون هم اينقدر طول داديم، تا بالاخره ماه طلوع كرد. ماه اينقدر دير طلوع كرد كه ديگه داشتم از ديدنش نا اميد مي‌شدم. :)

* باز چند روزي هست كه خيلي تند مي‌رم. وقتي نوار بنفش رو گوش مي‌كنم، هيچ چيز رو احساس نمي‌كنم. حتي صداي بوق بوق كيلومتر شمار رو هم نمي‌شنوم.
خيلي ناجور لايي مي‌كشم. بعضي وقتها كسايي رو كه مي‌خوان با من كل بندازن اذيت مي‌كنم. اول مي‌گذارم از من جلو بزنند كه دلشون يكم خوش بشه. بعد همچين گاز ماشين رو مي‌گيرم كه به گردم هم نمي‌رسند. ...

پ.ن.
فكر كنم از امشب دوباره سرعتم كم مي‌شه. :)

هیچ نظری موجود نیست: