چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۳

يك خواب عجيب!

يك خواب عجيب!
پريشب يك خواب خيلي عجيب ديدم.
نمي‌دونم سر چه كاري، كارم به بيمارستان افتاده بود. قبل از اينكه به بيمارستان برم، چندتا از بچه‌ها رو ديدم، و بعد به يك مناسبتي رفتم بيمارستان.
اونجا تو لابي نشسته بودم كه 2 تا جنازه رو آوردند. رفتم جلو، يكي از مرده‌ها رو دادند به من كه نگه دارم. منم مرده رو بغل كردم و نشستم. يكم كه گذشت، حس كردم كه طرف زنده است.
اولش بخار دهنش رو حس كردم، بعد دستش رو گرفتم، اونم خيلي آروم دست من رو فشار داد. يكم دستش رو فشار دادم، كه يك دفعه چشم‌هاش رو باز كرد. خيلي خوشحال شدم، يك پيرمرد با يك لبخند داشت به صورت من نگاه مي‌كرد. پيرمرده نمي‌تونست حرف بزنه.
تو همون سالن انتظار بلند گفتم كه اين پيرمرده زنده است. تا اين حرف رو زدم، كسايي كه تو سالن بودند هل كردند و با جيغ و فرياد، فرار كردند.
حال پيرمرده خوب نبود، هر چي صدا ‌كردم كسي نيامد. پيرمرد رو بغل كردم و راه افتادم تو بيمارستان. در تك تك اتاقها رو مي‌زدم. انگار هيچكس تو بيمارستان نبود كه به من جواب بده!
در يك اتاق رو باز كردم. ديدم اونجا مريضهاي بد حال رو نگه مي‌دارند. 2-3 تا پرستار با يك خانم دكتر به مريضها مي‌رسيدند. حال مريضها خيلي بد بود، يكسريشون داشتند بالا مي‌آوردند.
دكتره تا من رو ديد، داد زد كه تو اينجا چي كار مي‌كني، كي تو رو راه داده كه بياي اينجا و ...؟!
گفتم: اين پيرمرده هنوز زنده است و داره نفس مي‌كشه. تا اين رو گفتم: خانم دكتره پريد و اومد پيرمرد رو از من گرفت.
وقتي پيرمرده رو مي‌برد، پيرمرده يك تبسم خيلي قشنگ كرده بود و با چشمهاش جوري داشت به من نگاه مي‌كرد كه انگار مي‌خواست با تمام وجود از من تشكر بكنه و از طرفي خجالت هم مي‌كشيد.
به شلوارم نگاه كردم، ديدم پيرمرده خيسش كرده. يك لبخند زدم و همونجا شلوارم رو در آوردم. و بدون شلوار، در حالي كه شلوارم رو دست گرفته بودم، به سمت ماشينم مي‌رفتم.
...

وقتي صبح از خواب بيدار شدم، حس عجيبي داشتم.
نظر شما راجع به اين خواب چي هست؟!‌ فكر مي‌كنيد خوب باشه!؟

پ.ن.
اين خواب رو درست نزديك صبح ديدم.

هیچ نظری موجود نیست: