شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

بارون

باران
امروز عجب باروني اومد. اونم درست روز اول آبان. :)
مي‌خواستم برم سر كلاس كه رگبار شروع شد. خوشبختانه اين استادمون نيم ساعت دير اومد، و ما هم تو كلاس فرصت اين رو پيدا كرديم كه دم پنجره بايستيم و از بارون لذت ببريم. بوي بارون همه جا رو گرفته بود. احساسم اينه كه هميشه بوي بارون روح آدم رو تازه ميكنه و به آدم تازگي مي‌بخشه. :)
حالا اين وسط، اگر يك نفر به هر دليل براي آدم SMS بزنه كه كلي برات دعا كردم. كلي حال آدم بهتر مي‌شه. هر چند كه به فاصله چند دقيقه، دوباره براي آدم SMS بفرسته كه Sms قبلي رو اشتباه فرستادم! :)
از ساعت 1:30 تا 5:15 يك سره سر كلاس بوديم، اواخر كلاس، گريه بچه‌ها در اومده بود، و همه غر مي‌زدند. 4 ساعت نشستن، اون هم پشت سر هم، پاي درس آمار، همچين كار ساده‌اي نيست. هر چند وقت يكبار به پنجره نگاه مي‌كردم كه ببينم بارون تا آخر كلاس طول مي‌كشه يا نه. ... اواسط كلاس آسمون صاف شد، و لذت قدم زدن زير بارون به دلم موند. :)
دم افطار، موقع اومدن به خونه، توي اين فكر بودم كه آيا برام دعا كردي يا نه :) (مسخره است نه؟!) به خودم گفتم: چرا هيچ وقت براي خودم دعا نمي‌كنم. بعد خودم به خودم جواب دادم كه اينجوري اصلا حال نمي‌ده. و باز به خودم گفتم: حداقل مي تونم امروز براي همه دوستام دعا كنم. براي همين شروع كردم دعا كردن براي هر كسي كه مي‌شناختمش، براي پدرم و مادرم، براي مادربزرگ علي كه تو بيمارستان هست، براي علي و ليلا، سحر، علي، احمد، حميد، ماندانا، ساناز، فرنوش، محمد، حامد، منصور، امير، پگاه، نرگس، ترانه، هومن، شهرام، اله، ايرج، ... خلاصه مثل يك درخت همين جور سعي مي‌كردم شاخه شاخه همه دوستام رو ياد كنم. هر چند وقت يكبار هم يك ضمير جمع مي‌بستم. براي اونهايي كه ممكنه اسمشون يادم رفته باشه. ... آخر آخر، وقتي به اين نتيجه رسيدم كه همه دوستام رو دعا كردم، هوس كردم كه براي كسايي كه از دستشون ناراحتم يا ... هم دعا كنم. :) (امروز از روزها بود كه حسابي دلم قلمبه شده بود. ;) )

ديشب و امشب افطاري دعوت بوديم.
مهموني ديشب رو در اصل عمه‌ام گرفته بود، منتها خونه دختر عمه‌ام دعوت بوديم. تقريبا همه بودند،‌(اين همه كه مي‌گم حدود 60-70 نفر مي‌شديم. همه عموها و عمه‌ها + بچه‌ها و عروسها و نوه‌هاشون)
عمه‌ام خيلي وقت بود كه مي‌خواست، پسر عموهام رو پاگشا كنه منتها، يكم سنش رفته بالا، سختش بود كه خونه خودش اين مهموني رو بگيره. خلاصه ديشب 3 تا پسر عموهام رو پا گشا كرد. تو گنگ خودمون فقط من تنها بودم. :)
ديشب عموم نيم ساعتي راجع به اون عموم كه شهيد شده صحبت كرد.‌ (عموم از سال 1356 مفقود شده و هيچ اثري از اون نيست. ...) عموم اولش يكم در مورد كارهاي عموم صحبت كرد و بعد در مورد اينكه تو اين سالها كجاها رفتند، با چه كسايي صحبت كردند و اينكه از كجا به اين نتيجه رسيدند كه شهيد شده صحبت كرد. ...
بعد هم در مورد تصميمي كه توي خانواده گرفتند گفت. اينكه تصميم گرفتند كه با سهم ارثي كه به عموم رسيده بود، از طرفش براي يك مدرسه، در يك نقطه محروم، يك سالن اجتماعات و يك كتابخانه به نام اون بسازند. كه يك اثري از اون باقي بمونه. (ظاهرا كارهاي ساختمونش تا 1 ماه ديگه تمام مي‌شه ... :)
مهموني ديشب رو تنهايي از دم كلاس رفتم، بابا و مادرم با برادرام كلي بعد از من رسيدند. بعد از مهموني هم خودم تنها برگشتم. بازم نيم ساعتي زودتر از بقيه خونه رسيدم. ديشب يكجورهايي فقط من تنها بودم... :)
امشب هم دايي‌ام همه دايي‌ها و خاله‌ها رو دعوت كرده بود. امشب اصلا حوصله مهموني رو نداشتم. شايد اگر خونه داييم مهمون نبوديم،‌ زودتر بلند مي‌شدم مي‌اومدم خونه.

* دوشنبه‌اي بچه‌هاي گروه افطاري دادند.
تقريبا از اول سال بعد از اينكه پسرعموم مشغول شد، تصميم قاطع گرفتم كه كمتر توي جلسات شركت كنم. شايد به اين بهانه بقيه يك تكوني به خودشون بدهند و يكم كار كنند. 2 هفته پيش يك سري از بچه‌ها جلسه گذاشتند و گفتند مي‌خواهيم دوشنبه‌اي، همه بچه‌هاي جديد و قديم روبراي افطاري دعوت كنيم. من هم ليست تلفن بچه‌ها رو پرينت كردم دادم دستشون. اونها هم به همه زنگ زدند. به غير از يك خريد كوچيك، براي اين برنامه هيچ كار خاصي نكردم. (البته 2 ساعت هم شنبه مخ يكي، 2 نفر رو كار گرفتم تا يكسري از كارها رو بعهده بگيرند!)
برام جالب بود، يكسري از بچه‌ها كه گفته بودند حتما مي‌آييم نيامده بودند، به جاش يكسري آدم اومده بودند كه من اصلا اونها رو نديده بودم. اونجا كلي ياد آرش، ياسي، روزبه و بهناز وبقيه كه خارج رفتند كرديم.
بچه‌ها خيلي زحمت كشيده بودند، فكر كنم به اندازه 150 نفر، افطاري آماده كرده بودند. كه آخر برنامه كليش زياد اومد. كه اون رو هم بچه‌ها تو ظرفهاي يكبار مصرف ريختند و بصورت بسته بسته در آوردند. آخرش هم، هر كدوم از بچه‌ها يكسري از بسته‌ها رو برد كه نزديك خونشون بين آدمهاي مستحق پخش كنه.
اونشب اصلا فكرم متمركز نبود، از اينكه بعضي‌ها نيومده بودند يكجورهايي ناراحت بودم. از همه بيشتر هم از دست پسر عموم و ... كه نيومده بودند. جاتون خالي چند تا تپق حسابي هم موقع صحبت كردن زدم، چون همه چيز تغيير كرده بود. اول قرار بود كه من براي يكسري از بچه‌هاي قديم خودمون صحبت كنم. قرار بود موضوع صحبت يك چيز ديگه باشه، منتها وقتي رفتم اون بالا وايسادم، 2 تا جمله كه گفتم: ديدم اينها كه نصفشون دفعه اولشونه كه اومدند، و خب همون لحظه تصميم گرفتم موضوع صحبت رو عوض كنم. اونهم توي اون وضعيت من :))
با همه اين تپق‌ها، فكر كنم جلسه خوبي شد، و در نهايت به خوبي تموم شد. :)

* سه شنبه از ساعت 4:30 بيدار بودم. اولش مي‌خواستم صبح زود برم سر كار، منتها هر چي مي‌گذشت مي‌ديدم، اصلا حوصله كار كردن رو ندارم. اين بود كه بعد از اينكه دوش گرفتم، تصميم گرفتم كه بشينم رياضي بخونم. يك صفحه اولش يكم سخت بود، ولي بعدش همچين غرق حل مسئله شدم كه همه چيز رو فراموش كردم. نفهميدم كه چطور 2-3 ساعت گذشت. فكرش رو نمي‌كردم كه بعد از اين همه سال، اينجوري بتونم مسئه حل كنم. :)

* چهارشنبه بيشتر به كپي DVD گذشت. با اينكه يك DVD ‌رو هم سوزوندم، بالاخره تونستم يكسري ازDVD ها مشكل داشت رو كپي كنم. :)

* توي اين هفته چندتا فيلم نگاه كردم، براي چندمين بار (بيشتر از 7-8 بار) نشستم Matrix رو از روي DVD نگاه كردم. :)
قسمت سوم و چهارم ‍Police Academy رو نگاه كردم. و كلي خنديدم. با شو Spirit Dance هم خيلي حال كردم. (حدودا 1 ساعت رقص بود، نسبت به قبل يك تغييراتي داده بودند و يكم رقص ايرلندي رو با اسپانيولي و ... هم قاطي كرده بودند. با فيلم ‏Tunderball هم حال كردم، برام جالب بود.

با اينكه توي اين هفته، چند روزي يك مقدار حالم گرفته بود، و خيلي كم حوصله بودم ولي در كل، فكر كنم هفته بدي نبود. ... :)

هیچ نظری موجود نیست: